دیروز سارا یه استوری در باب قابلیت های جدید اینستا( رای گیری به صورت استیکری و پس زمینه های جدید) گذاشته بود . رنگ پس زمینه رو صورتی گذاشته بود. یکی از پسرای کلاسمون رفته زیرش نوشته آخجوون من عاشق رنگ صورتی ام 😍حالا سارا اومده واسه من پیام میده و استیکر استفراغ میذاره :| بهش میگم بابا مگه صورتی رنگ نیست ؟ مگه پسرا دل ندارن؟ چرا همچین میکنی بعدش وسط استیکر های استفراغی که سارا میفرسته دوباره جمله ی همکلاسی رو میخونم و خندم میگیره .
راستش این همکلاسی مون ابرو های بهم پیوسته ی خیلی قشنگی داشت . من عاشق ابرو های بهم پیوسته ام . از خودم یه کوچولو بهم پیوسته است . ولی از این همکلاسی مون اینقدر بهم پیوسته و کشیده و قشنگ بود که اسمش رو گذاشتیم ابرو خفن . اما ترم دوم به ابروهاش دست زد و خرابشون کرد . یه سال هم جهشی خونده و کلا شاگرد اول کلاسمونه با معدل هیجده و نیم !
حالا اینا رو ولش کنید من اون روز که در مورد سارا و حضرت موسی و روانشناسی پست گذاشتم تا صبح خواب سارا و موسی و استاد روانمون رو میدیدم صبح پا شدم پستم رو پیش نویس کردم .
جدیدا به خاطر افشاگری های که اینجا در مورد درسم میکنم عذاب وجدان میگیرم مثلا من از هر ده تا پستی که میذارم تو نه تاش میگم که فلان امتحان رو گند زدم 🤦 خب بعد الان فکر میکنم تصور خواننده هام از من یک دختر تنبل غرغرویه-_- ولی خب همچنان میام میگم :)) حالا بذارید یکم از فشار روانی این امتحانا کم بشه بعد ازهنرهام هم رونمایی میکنم✌️ یعنی همه جای دانشگاه خوبه به جز امتحاناش ایش
امروز امتحان زبان داشتیم . بعد از امتحان سارا این عکس رو با این دیالوگ کانال توییترمون نوشت:))
*اخه اینم شد زندگی؟اینم از گند امتحان زبان 😑
*وااااای خدایاشکرت،بالاخره یه امتحان رو بیست میگیریم(لبخند ژکوند میزند و برویش نمیاورد که امتحان از شصت نمره بوده🙂)
________
خخخخخ آره آقا امتحانمون از شصت نمره بود . دیشب داشتم فکر میکردم بالاخره بعد یه عمر میرم امتحان زبان میدم که از چهل نمره نیست :)) نگو از شصت نمره داده بود . خلاصه که اینم بالای شونزده بشم کلامو میندازم هوا . والا نمره چیه اصلا :))
و امتحان بعد آناتومی جنین بافت -_- جنین و بافت کمه ولی اصلا نخوندم . عملی هاشونم تو یه روزه ولی خب من از پسش بر میام :))
دیروز اولین امتحان پایان ترممون بود و طبق رسم و رسومات همیشگی که از دبستان تا حالا بوده اولین امتحان معارف یعنی اندیشه ی اسلامی دو بود .
یه رب قبل از امتحان سارا داشت جزوه را ورق میزد و بهم نکات مهمش رو میگفت . حدود یک سوم جزوه به بحث در مورد بنی اسراییل و حضرت موسی پرداخته بود . به سارا گفتم سارا من وقتی داشتم جزوه رو میخوندم خیلی دلم بر حال حضرت موسی (ع) سوخت سر اینکه پیروانش این همه اذیتش کردن و نمک به حروم بودن و قدر نشناس . سارا گفت اتفاقا من از یک کار حضرت موسی(ع) خیلی اعصابم خورد شد گفتم چکار؟ گفت این جا که وقتی یکی از اعضای بنی اسراییل با یکی از فرعونیان داشت دعوا میکرد و حضرت موسی رفت فرعونیه رو کشت .(«وَ دَخَلَ الْمَدینَةَ عَلى حینِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِها فَوَجَدَ فیها رَجُلَیْنِ یَقْتَتِلانِ هذا مِنْ شیعَتِهِ وَ هذا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغاثَهُ الَّذی مِنْ شیعَتِهِ عَلَى الَّذی مِنْ عَدُوِّهِ فَوَکَزَهُ مُوسى فَقَضى عَلَیْهِ قالَ هذا مِنْ عَمَلِ الشَّیْطانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبینٌ» قصص/15. )
سارا ادامه داد خب چرا حضرت موسی کشتش؟ نمیتونست نصیحتش کنه ؟ناسلامتی پیامبر بودا
بهش گفتم خب سارا اونا که نصیحت حالیشون نمیشد یهو می دیدی اون یارو قبطیه میگرفت همونجا حضرت موسی رم می کشت
سارا گفت من توجیه نمیشم . باید نصیحتش میکرد و فلان و فلان نه اینکه سریع بیاد مشت بزنه و بکشتش
من اون موقع میخواستم به سارا بگم خب سارا جان این کاری که حضرت موسی کرد باعث شد که فردا که رفت دوباره یاروعه رو نجات بده لو بره و فرعون بفهمه که اره قتل کار حضرت موسی بوده و این باعث شد که از مصر فرار کنن و از این حرفا . این یه جور فید بک کارش بود و نتیجه ی کارش رو دید دیگه .
فَأَصْبَحَ فِی الْمَدِینَةِ خَائِفًا یَتَرَقَّبُ فَإِذَا الَّذِی اسْتَنْصَرَهُ بِالأمْسِ یَسْتَصْرِخُهُ قَالَ لَهُ مُوسَى إِنَّکَ لَغَوِیٌّ مُبِینٌ ﴿18﴾
موسی با ترس و خوف در شهر آمدورفت میکرد و هرلحظه در انتظار حادثهای بود. ناگهان دید همان شخص بنیاسرائیلی که روز گذشته او را کمک کرده بود با کس دیگری درگیر و در حال نزاع است. موسی به وی گفت شما بدون تردید فردی ماجراجو و گمراه و بیادب هستید.
فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ یَبْطِشَ بِالَّذِی هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا قَالَ یَا مُوسَى أَتُرِیدُ أَنْ تَقْتُلَنِی کَمَا قَتَلْتَ نَفْسًا بِالأمْسِ إِنْ تُرِیدُ إِلا أَنْ تَکُونَ جَبَّارًا فِی الأرْضِ وَمَا تُرِیدُ أَنْ تَکُونَ مِنَ الْمُصْلِحِینَ﴿19﴾
زمانی که موسی به آنها نزدیک شد خواست آنان را از هم جدا کند. بنیاسرائیلی گفت: میخواهید مرا هم بکشید؟ مانند کسی که دیروز او را کشتید؟ شما میخواهید قدرتمند روی زمین شوید. قصد نداری مصلح و خدمتگزار جامعه باشی.
و بعدش هم که دیگه همه فهمیدند قاتل اون مرد قبطی موسی بوده و خبرش به فرعون رسید.
که قبل از اینکه کلامم منعقد بشه ساعت هشت شد و رفتیم سر جلسه 😌
آقا چشمتون روز بد نبینه یازده تا سوال تشریحی طویل پاسخ داده بود از جزوه ی به اون عظمت -_- اعصابم خورد شد ولی به هر ترفندی بود هر چی تو ذهنم بود رو برگه ریختم ولی مثلا جواب یک سوال یک صفحه کامل از جزوه میشد و من اون رو تو دو خط خلاصه کردم :دی یک سوال هم از نکاتی که سارا برام گفته بود تو امتحان اومده بود و من توی دلم برای او دعا کردم .
بعد از آزمون هم دیگه فقط در حد چک کردن جواب سوالات پیش هم بودیم و از هم جدا شدیم .
امروز اومدم در مورد همون داستان حضرت موسی تو اینترنت سرچ کردم و به نکات جالبی دست یافتم
«قالَ رَبِّ إِنِّی ظَلَمْتُ نَفْسی فَاغْفِرْ لی فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیمُ» قصص/16.
گفت: خدایا من نباید مشت را زده باشم ولی حالا که مشت را زدم عمدی نبوده خطایی بوده بنا نبود که با این مشت طرف بمیرد. حالا من گناه کردهام مرا ببخش. خدا هم او را بخشید.
«قالَ رَبِّ بِما أَنْعَمْتَ عَلَیَّ فَلَنْ أَکُونَ ظَهیراً لِلْمُجْرِمینَ» قصص/17.
گفت: خدایا حالا که به من نعمت دادی، من دیگر یار مجرمین نخواهم بود.
_______________
خب من امشب همه ی اونایی که دلمو شکستن ، ناراحتم کردن و در حقم بدی کردن رو ببخشیدم ... باید اعتراف کنم بخشیدن بعضی ها خیلی سخته من اون شب گفتم که تا عمر دارم نمیبخشمت و امشب بخشیدمت و از خدا میخوام دیگه هیچ وقت تو رو تو ذهنم نیاره هیچ وقت .... واقعا خدا چقدر بزرگه که توبه میکنیم و میبخشه نه یک بار نه دوبار همیشه آغوشش بازه برامون . من نمیدونم چرا با اینکه امشب بخشیدم بازم اگه کارهای بعضی ها یادم بیاد دلم میخواد داد بزنم که آهای ازت متنفرم متنفر .... اون لحظه که چشمام رو بستم و اشکام ریخت و گفتم خدایا میبخشمشون انگار یه چیزی از دلم پر کشید و رفت بیرون
بعدش دعا کردم اگر کسی از دستم دلخوره و دلش رو شکستم با حرفی سخنی رفتاری امشب منو ببخشه ...
به قول یه عزیزی شب های قدر ، شب های بیدار بودن و بیدار موندن نیست شب های بیدار شدنه ...
برای بیدار شدن و بیدار و آگاه موندن هم تو این شب ها دعا کنیم
برای عاقبت بخیری و عافیت ملتمون سلامتی رهبرمون فرج آقامون
برای جوون هایی که دنبال کار میگردن برای تسهیل ازدواجشون
برای کنکوری های عزیز و زحمت کش هم دعا کنیم تا به اونچه دوست دارن و صلاحشون توشه برسن
برای تحقق « جای حرف های قشنگ بنشاید عمل » هم دعا کنیم ...
«ای راهنمای سرگردانان، ای فریادرس فریادخواهان، ای دادرس دادخواهان، ای پناه پناه جویان ،ای امان بخش ترسناکان، ای کمک مومنان ،ای رحم کننده مسکینان، ای پناه عاصیان، ای آمرزنده گناهکاران، ای اجابت کننده دعای درماندگان
منزهی تو ای خدایی که جز تو خدایی نیست بتو پناه آوردم بتو پناه آوردم»
ان شالله که هرکس هر گره و مشکلی داره به حق این شب های عزیز مشکلش برطرف شه
التماس دعا
1.سیلوانو آریتی دیده بود که بسیاری از افراد افسرده، نه برای دل خود، که برای دیگران زندگی می کنند. او به این شخصی که فرد افسرده برای او زندگی می کند ، دیگریِ غالب اطلاق میکرد که می تواند یک اصل، آرمان ، موسسه یا فرد باشد . افسردگی زمانی رخ می دهد که بیمار در می یابد که فرد یا آرمانی که او برایش زندگی کرده ، هرگز چنان نبوده است که انتظارات او را بتواند بر آورد.
#جزوه ی روانشناسی:||
2.چیزی که بهش فکر می کردم این بود که بانی و ربه کا درد مشابهی دارن . بانی نمیتونه نامحبوب بودن رو تحمل کنه در حالی که ربه کا نمی تونه دیگه محبوب نبودن رو تحمل کنه . هر دو گروگان هوسی اند که در سر دیگران می گذره . به عبارت دیگه، شادی برای هر دو اونا ، در دستان و سر های دیگرانه و درمان هر دوشون هم یکیه:« هر چه دارایی درونی فرد بیشتر باشد ، کمتر از دیگران می خواهد .»
#درمان شو پنهاور
واقعا هم همینطوره . من خودم آدمی هستم که خیلی تلاش میکنم که دیگران از دستم راضی باشن البته نه به هر قیمتی ها ولی خب . اما قبلاً شهامت نه گفتنم خیلی کم بود و خیلی جاها از حق خودم میگذشتم تا بقیه رو شاید به چیزی بیشتر از حقشون برسونم . نمیگم بده ولی تو هر چیز تعادل لازمه . خیلی وقت ها میشد که به بعضی از دوستام چیزی رو قرض میدادم و ممکن بود درحالی که خودم به شدت بهش نیاز داشتم ازشون پس نگیرم چون میترسیدم از گفتن اینکه «فلانی میشه فلان چیزمو بهم برگردونی؟» ناراحت بشن. اما الان راحت تر و خیلی محترمانه اگه قرضی دست کسی دارم و بهش نیاز دارم ازش میخوام که بهم برگردونه و میگم اگه من محترمانه خواهش کردم و اون ناراحت شد دیگه مشکله خودشه .
توی همین دنیای وبلاگ نویسی هم همینجوری ام . مثلا اگه کسی رو دنبال کنم و براش نظر بذارم اما اون با بی توجهی جواب بده یا اصلا جواب نده خب ناراحت میشم جوری که انگار چی شده :| یا مثلا وقتی یکی قطع دنبال میزنه و دنبال کننده هام کم میشن یه لحظه دچار اوتیسم(در خود ماندگی) و اختلال تک قطبی( افسردگی مفرط و اساسی) میشم:)) اما بعدش با یه مهم نیست خب هرکس یه سلیقه ای داره یه لحظه دچار مانیا(شادی مفرط) میشم 😅
میخوام دارایی های دورنیم رو بیشتر کنم ، بیشتر یاد بگیرم و بفهمم و بیشتر به کار ببندم قلبم رو صیقل بدم ، کلمات زشت و ناپسندی رو به کار نبرم و کم تر غر بزنم به سلیقه ی بقیه احترام بذارم و کم تر ناراحت بشم و همیشه سعی نکنم از خودم تو ذهن کسی یه فرشته ی اجی مجی بسازم که اگه یه روز بر طبق میلشون رفتار نکردم بشم دیو زندگیشون به سلیقه ی بقیه هم احترام بذارم و اگر کسی از من و افکار و عقاید و سلایقم خوشش نیومد لازم نیست منم بی دلیل ازش خوشم نیاد و بر عکس . دوست دارم اگر جمله های زیبا و انگیزشی میشنوم فقط مثل یک ماشین حفظش نکنم و مثل طوطی برای بقیه تکرار نکنم روش فکر کنم و سعی کنم به اون اندیشه ها و جملات زیبا خودم هم چیزی اضافه کنم .
پ.ن:چند روزه موقع خوندن کتاب های درسیم خصوصا روانشناسی هی میشینم جاهایی که با کتابهای غیر درسیم مرتبطه پیدا میکنم و تجزیه و تحلیل میکنم :/
حالا یه روزم که من محض رضای خدا تصمیم میگیرم دختر خوبی باشم و تو کارای خونه به مامانم کمک کنم مامانم قشنگ میزنه تو ذوقم
مثلا دارم سفره ی افطار رو میچینم میگه چرا اینو اونجا گذاشتی چرا اینو اونور گذاشتی چرا فلان چیز رو نیاوردی://
بعدش منم قهر کردم اومدم تو اتاقم جوری که من بشنوم میگه وقتی برا مهمون چایی دم میکنی باید مثل من چایی دم کنی :/ اصلا تو به کی رفتی؟ آشپزی هم که بلد نیستی
حالا کافیه من دست به دیگ و قابلمه و ملاقه بزنم
پنجاه بار رد میشه نظارت میکنه که خراب کاری نکنم و کافیه دست از پا خطا کنم:/
خب همین کارا رو میکنه که من دختر تنبلی میشم و دیگه دست به سیاه و سفید نمیزنم-_-الانم قهرم افطار هم نمیکنم اصن😖
من قراره از فردا آشپزی یاد بگیرم به شما قول میدم :))
+خب اذان گفتن دیگه زشته موقع اذون آدم با مامانش قهر باشه:))
بهش میگم چه خوب شد که فرجه ها رو نرفتی تبریز و همین جا موندی
میگه کجاش خوبه ؟ دلم تنگه واسه خانوادم ...
میگم خوبه چون دلتنگیت بیشتر میشه چون ذوقت بیشتر میشه چون صبرت بیشتر میشه چون میفهمی چقدر دوستشون داری
میدونی رسیدن بعد از یه دلتنگی طولانی چقدر شیرینه ؟
ذوق دلتنگی گریبانگیر شد چون غنچه ام
ورنه برگ عیش چون گل من به دامن داشتم
چیزی که باعث میشه گاهی وقتا خیلی بترسم ، شعار زدگی های بدون عمل هست . این دغدغه هایی که گاهی برای رفعشون هزارتا دلیل و هزارتا راه حل دارم اما همچنان دست هام رو مشت میکنم و فقط بیانشون میکنم .
وقتشه مشت دستام رو باز کنم .