افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

«صائب تبریزی»

قاعده ی چهاردهم

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۵۷ ب.ظ


به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است ، تسلیم شو . بگذار زندگی با تو جریان یابد نه بی تو .نگران این نباش زندگی ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیرِ زندگی ات بهتر از رویش نباشد ؟

#ملت عشق

#صفحه ی 155

  • همدم ماه

دکتر مهندس

سه شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۳ ب.ظ

سر کلاس آزمایشگاه  بیوشیمی همش تو هپروت بود یعنی در عالم خواب به سر میبرد استاد بهش گفت دکتر کجایی؟ همش خوابی سر کلاس  . کم خونی داری ها گفت  استاد حالا چیکار کنم ؟

تو آزمایشگاه فیزیو لوژی  ازش خون گرفتیم و خونش رو تو شیشه کردیم:دی آزمایشات مون نشون داد پلی سیتمی شدید داره😄 آخر زنگ داشت از استاد می‌پرسید استاد حالا چیکار کنم ؟ 

  • همدم ماه

هیچکس کاش نباشد نگهش بر راهی

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۲ ق.ظ

داشتم باهاش آخرین صحبت های آخرین دیدار آخرین روزمون رو میکردم

پرسیدم ازش ؛ چندتا خواهر داری؟ گفت خواهر ندارم . اما یه برادر کوچیکتر دارم .

پرسید ؛ تو چی ؟ 

گفتم؛ من سه تا خواهر کوچیکتر دارم . برادر ندارم .

گفت؛ چقدر خوب که زیادین . ما کمیم. ما فقط سه تاییم.

گفتم ؛ سه تا ؟  مگه نگفتی فقط تو و داداشت هستین؟

گفت؛ سه تا ، من و برادرم و مادرم.

میخواستم بپرسم پس بابات....

که بابام اومد دنبالم.

  • همدم ماه

جنگ ، هلیتر ، استالین ، آلمان ، روس

شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۸ ب.ظ

جنگ چهره ی زنانه ندارد ! 

بالاخره تموم شد خوندنش طول کشید انقدر تلخ بود که نمیشد یه نفس خوندش باید جرعه جرعه می نوشیدیش و قطره قطره اشک میریختی بعد از هر روایت . این کتاب رو به خودم هدیه دادم و‌ این هدیه ی تلخ چقدر بهم درس داد 

کتاب روایت جنگ   و حضور زنان روسی در خط مقدم جبهه در جنگ جهانی دوم بود . نمی‌دونم چی بگم واقعا قابل وصف نیست وقتی کلمات از شدت درد قبل از رها شدن ساقط میشن .  تصور کن  یه زن با اون همه ظرافت با اون روح لطیف تنفر ناپذیر اسلحه دستش بگیره و آدم بکشه فرزندش رو فدا کنه همسرش جلوی چشم های خودش منفجر شه ... زن هایی که زیر آتیش و انفجار سینه خیز روی برف میرفتن و مجروح ها رو نجات میدادن ... زن هایی که پشت قطار و تراکتور و تانک نشستن و حتی برای دشمنشون اشک ریختن ...

 قسمت هایی ازش رو می‌ذارم ؛


«وقتی مادرم رو تیر بارون کردن ، انگار عقلم رو از دست دادم . آروم و قرار نداشتم . من باید ... باید پیداش میکردم ... اونا رو تیر بارون کردن و با ماشین های بزرگ از روشون رد شدن ... »

«.. یه مجروحی آلمانی رو به بیمارستان ما آوردن . فکر کنم خلبان بود . استخوان رانش شکسته بود و پاس خون مرده شده بود . نمی دونم چرا ، ولی دلم برایش سوخت . من یه مقدار آلمانی می فهمیدم . ازش پرسیدم «تشنه نیستی؟» بقیه ی مجروحا می دونستن که به مجروح آلمانی هم تو بخش هست . اون از بقیه جدا بود .  ، بقیه شاکی بودن  ٬شما برای دشمنت آب می بری؟٬»

«می دویدم ... چند نفری داشتیم می دویدیم . مادرم پشت مسلسل نشسته بود . اون می دید که ما در حال فراریم ... اون داشت فریاد می زد . بلند می‌گفت : خداروشکر که لباس سفید پوشیدی ... دخترم... دیگه هیچکی لباس تنت نمیکنه . مطمئن بود منو می کشن و خوشحال از اینکه با همون لباس سفید میمیرم... »

«عزیز دلم ، گلم ... نمی شه آدم یه قلب واسه تنفر و یه قلب مجزای دیگه واسه عشق داشته باشه . آدم یه قلب بیشتر نداره ، همیشه به این فکر میکنم که چه طور قلبم رو نجات بدم .» 


  • همدم ماه

لکنت می اندازد نگاهت در زبانم

چهارشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۱ ب.ظ
فکر میکردم برای عاشق شدن باید دلیل و مدرک قابل توجیهی داشت 
تا اینکه تو آمدی ، می دانی عقلم توجیه شد اما دلم نه
دلم همان قهرمان ساختگی روز های نوجوانی ام را می خواهد 
همان که قبل از اینکه بدانم اسم این پدیده عشق است دیوانه وار دوستش داشتم بی هیچ دلیل و بی هیچ انتظاری .
  • همدم ماه

عشق

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۴۳ ب.ظ

قبل از اینکه اعزام بشیم به جبهه، یه پروفسور پیر بهمون گفت:«شما باید به هر مجروحی بگید که دوستش دارید. قوی ترین دارویی که شما دارید عشقه. عشقه که آدم رو حفظ می کنه و نیروی لازم برای زنده موندن به آدم میبخشه.» حالا یه مجروحی افتاده رو زمین ، درد شدیدی داره و از درد داره گریه می کنه ، اما تو بهش میگی «چیزی نیست، عزیزم، چیزی نیست خوبِ من.... میگه: تو منو دوست داری خانم پرستار؟ 

«البته که دوستت دارم . تو فقط زودتر خوب شو .» اونا می تونستن از ما دلخور شن ، فحش بدن ، اما ما هرگز. ما عاشق بودیم .


#جنگ چهره ی زنانه ندارد

صفحه ی 221:)

  • همدم ماه

بی تو تقویم پر از جمعه ی بی حوصله هاست

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۷:۳۴ ب.ظ

اگر قرار باشه برای این هفته ام اسم بذارم ، اسمش رو می‌ذارم هفته ی گٙند اقتصادی ، اقتدار در ولخرجی و بی کفایتی در نگهداری از تیکه ای کاغذ که می گویند چرک کف دست است 😒

قشنگ هر چی پول تو جیبی داشتم الکی الکی خرج کردم . 

گاهی وقتا یه تکه کاغذ چقدر می‌تونه باعث ناراحتی بشه . توف توف 

+ الان مشقای زبانم رو تموم کردم خوشحالم ولی باید برم بیوشیمی بخونم چون گفته ازمون درس  می‌پرسه😢 (تداعی دوران دبیرستان)   😁 

+ بهم گفتی نذار ویژگی های منفی دوستی که بیشتر باهاش میگردی روت تاثیر بذاره . بهم گفتی سعی کن اگه قراره تاثیری باشه رفتار و کلام خوب تو رو دوستت تاثیر بذاره .  ازت ممنونم تلنگر خوبی بود 🌸

  • همدم ماه

من باور نمی کردم که میمیرم...

دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۱۴ ب.ظ

دختر هایی که خونه موندن، به مون حسودی میکردن و زن ها گریه و زاری . دیدم یکی از دختر های که با من عازم جبهه بود ،ایستاده . همه گریه میکنن ، اما اون نه. بعدش دیدم با آب چشماشو خیس کرد . بعدش هم یه دستمال بینی گرفت دستش . شاید احساس کرد خوب نیست، همه دارن گریه می کنن اون نه. مگه ما می فهمیدیم جنگ یعنی چی؟ جوون بودیم.. حالا من نصفه شب ها از ترس بیدار می شم، خواب میبینم تو جبهه ام .... هواپیما در حال پروازه ، هواپیمای من، اوج میگیره و .... سقوط می کنه.... میفهمم دارم سقوط میکنم. لحظات آخره ... تا بیدار نشی لحظه به لحظه ترسناک تر میشه، تا این که بالاخره این خواب از سرت بپره. انسان مُسن از مرگ می ترسه، درحالی که جوون به مرگ پوزخند می زنه... جوون فکر می‌کنه نمیره! من باور نمی‌کردم که میمیرم....


#بخشی از کتاب جنگ چهره ی زنانه ندارد

#صفحه 85

  • همدم ماه

اصلاح شدگانیم

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۴۹ ب.ظ

امروز روز شلوغی بود 

ما دانشگامون گاهی اوقات تا هشت شب کلاس داره و امروز از هفت صبح تا تا شیش بعدازظهر پشت سر هم کلاس داشتیم واقعا حس میکنم نفسم برید امروز 

می‌خوام یه گریزی برای آخرین بار به ترم اول بزنم در مورد چنگیز و اینا😁

خیلی حیف شد که چنگیز سیبلای چنگیزی شو زده و دیگه ابهت چنگیزو نداره

ابرو خفن کلاس هم که اول سال یه ابروی متحرک بود که دست و پا داشت الان وسط ابروهاشو برداشته اعتراف میکنم عاشق ابرو های بهم پیوسته اش بودم :دی چوپونک کلاس کلا دکوراسیون لباس هاشو تغییر داده و الان جنتلمنی شده برا خودش بلبلک و موجی هم که رفتن آبادان لهجه ی شیرازی بلبلک رو دوست داشتم و از موجی هم خلی بدم میومد 😑 

در مورد بقیه بچه ها هم نظری ندارم الحمدالله 😁

دیگه هم کاری به کسی ندارم اسم مستعار و اینارم بیخیال دیگه اینا رو میگم اینجا که ذهنم رو ازشون خالی کنم

راستی در مورد فیزیولوژی هم بگم که در کمال ناباوری بشدت درخشاااااان شد😂😂😂 قشنگ اون وسط گند زد هم به تصوراتم هم به معدلم 

قراره بعد از گذراندن روانشناسی بهمون معدل بدن اما طبق محاسبات من ، من واسه خودم آداب رو بیست در نظر گرفتم و شدم17.01😁 اما آداب خرابش کرد حالا میگم چرا و شد شونزده و نود و خورده ای که ان شالله روان درستش کنه 😄 

اما آداب  هم رفتم آموزش پرسیدم نمره ای چیزی خیر سرتون نمیدین؟ کلاس اومدیم مقاله دادیم هاااا😑 خانومه برگشت گفت عزیزم این درس نمره اش به صورت کیفی ارائه‌ میشه مثلا عالی خیلی خوب خوب بد زشت اصن به تو میگن دانشجو با این اخلاقت؟ 😑😨 خداوکیلی درس عملی نیم واحدی بعد مثه دبستان نمره اش به صورت کیفی ارائه‌ میشه 

در مورد استاد روانشناسی جدید هم بگم که به شدت استاد باحالیه وقتی که خاطرات مریض هاش رو تعریف می‌کنه هم آدم ناراحت میشه هم خیلی بانمکه خاطراتش . هم اینکه کلاس اکتیو و فعالیه مثه بقیه استادا نمیاد یه پاور بذاره و از روش بخونه  کلا از اون استاد ترم قبلمون   خییییییللللی بهتره اون ترم سر کلاس روان حس میکردم وارد یه انفرادی تاریک شدم و اصلا از درسی که بهمون میداد لذت نمی‌برم و درکش نمی‌کردم 

استاد زبان عمومیمون همون استاد فیزیک ترم قبله 😒 این استاد به شدت سخت گیر عصبی جدی است . همون اول کاری یک و نیم نمره ازمون به خاطر اون هفته ی اول که بچه ها خودشون تعطیل کردن کم کرده 

دوستام چند روز پیش آهنگ  گذاشته بودن و داشتن تصوراتشون رو در مورد اینکه مثلا فلان استاد الان بیاد برقصه چجوری می‌رقصه میگفتن😓😌 بعد گفتن استاد زبان می‌رقصه ولی به جا شاباش دو نمره ازمون کم می‌کنه😁 

این ترم ورزش داریم

نمی‌دونم چرا تربیت بدنی رو دوست ندارم 😑 

دیگه اصن از این پستای نمره ای مزخرف نمینویسم ایششش دغدغه‌های مهم تر و قشنگ تری دارم من بعد:)

+ باید تو این چندماه یه تصمیم بزرگ بگیرم و خیلی استرس دارم،  یه چیزایی هست که دلم میخواد بگم ولی گفتنش نمیاد :(( 

  • همدم ماه

صدای مرا از حیاط دانشگاه می‌شنوید:دی

دوشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۳۷ ب.ظ

از صبح که اومدم تا الان علاف و بیکار بودم آخه کلاس عملی داشتیم و چون تئوری ها تشکیل نشده هفته ی قبل به تبع عملی ها هم تشکیل نخواهد شد 

کلا اوضاع نابسامانی هست ، بعضی از کارکنان دانشگاهمون عوض شدن ولی نماینده ی ما هنوز عوض نشده واقعا نمی‌دونم اگه یکم ادب داشت خوب بود جلوی روی ما اون ترم به دختره برگشت گفت چقدر بیشعوری شما فکر کن

مثلا من دیروز مجبور شدم بهش پیام بدم بپرسم فردا کلاس برگزار میشه یا نه با یه حالت طلب کارانه گفت خب شما برید اگه تشکیل شد که براتون حاظری میزنن(دقیقن حاظر رو هم با همین ظ نوشت دفعه ی اولشم نیس😁)

اکثر مواقع هم جواب سلام آدم رو نمی‌ده تو پیاما مثلا فکر کرده من عاشق چشم و ابرو شم که ازش مجبورم سوال بپرسم؟ 

خب دیگه من خودمو درگیر این حواشی نمیکنم به درک اصنشم هرچی بگه از یه گوش می‌شنوم از یه گوش در میکنم 

و اما بعد از ظهر روانشناسی داریم 

دوباره از اول آه خدای من 😑 ولی استادش فرق می‌کنه 

یعنی رشید روش میشه بیاد سر کلاس؟ امیدوارم دیگه واسه روانشناسی ارائه‌ای  چیزی نداشته باشیم چون اگه باز یکی یه چیزی از جیبش در آره تا سال هفتم ما با روانشناسی رفیق شفیق میشیم 

الان من روی نیمکت نشستم و منتظرم تا بیان دنبالم برم خونه گربه ی دانشگامون هی میاد از زیر نیمکت رد میشه و هی من مجبورم به احترامش پا شم واقعا دیگه نمی‌دونم چیکار کنم کیشش میکنم اونور بعد دختر یکی از کارکنان دانشگاه که دبستانییه دوباره میاردش سمت من و هی با دستش نازش می‌کنه و گاهی با شدت  میزنه کله ی این گربه ی بد بخ گربه هم شروع می‌کنه به کفشهای دختره چنگه بکشه  من واقعا داره چندشم میشه 

  • همدم ماه