جنگ ، هلیتر ، استالین ، آلمان ، روس
جنگ چهره ی زنانه ندارد !
بالاخره تموم شد خوندنش طول کشید انقدر تلخ بود که نمیشد یه نفس خوندش باید جرعه جرعه می نوشیدیش و قطره قطره اشک میریختی بعد از هر روایت . این کتاب رو به خودم هدیه دادم و این هدیه ی تلخ چقدر بهم درس داد
کتاب روایت جنگ و حضور زنان روسی در خط مقدم جبهه در جنگ جهانی دوم بود . نمیدونم چی بگم واقعا قابل وصف نیست وقتی کلمات از شدت درد قبل از رها شدن ساقط میشن . تصور کن یه زن با اون همه ظرافت با اون روح لطیف تنفر ناپذیر اسلحه دستش بگیره و آدم بکشه فرزندش رو فدا کنه همسرش جلوی چشم های خودش منفجر شه ... زن هایی که زیر آتیش و انفجار سینه خیز روی برف میرفتن و مجروح ها رو نجات میدادن ... زن هایی که پشت قطار و تراکتور و تانک نشستن و حتی برای دشمنشون اشک ریختن ...
قسمت هایی ازش رو میذارم ؛
«وقتی مادرم رو تیر بارون کردن ، انگار عقلم رو از دست دادم . آروم و قرار نداشتم . من باید ... باید پیداش میکردم ... اونا رو تیر بارون کردن و با ماشین های بزرگ از روشون رد شدن ... »
«.. یه مجروحی آلمانی رو به بیمارستان ما آوردن . فکر کنم خلبان بود . استخوان رانش شکسته بود و پاس خون مرده شده بود . نمی دونم چرا ، ولی دلم برایش سوخت . من یه مقدار آلمانی می فهمیدم . ازش پرسیدم «تشنه نیستی؟» بقیه ی مجروحا می دونستن که به مجروح آلمانی هم تو بخش هست . اون از بقیه جدا بود . ، بقیه شاکی بودن ٬شما برای دشمنت آب می بری؟٬»
«می دویدم ... چند نفری داشتیم می دویدیم . مادرم پشت مسلسل نشسته بود . اون می دید که ما در حال فراریم ... اون داشت فریاد می زد . بلند میگفت : خداروشکر که لباس سفید پوشیدی ... دخترم... دیگه هیچکی لباس تنت نمیکنه . مطمئن بود منو می کشن و خوشحال از اینکه با همون لباس سفید میمیرم... »
«عزیز دلم ، گلم ... نمی شه آدم یه قلب واسه تنفر و یه قلب مجزای دیگه واسه عشق داشته باشه . آدم یه قلب بیشتر نداره ، همیشه به این فکر میکنم که چه طور قلبم رو نجات بدم .»
- ۹۶/۱۲/۱۹