قانون تعادل
نه درشت بمان
و نه چندان صعود کن که از دید خارج شوی
بهترین منظره ی گیتی در ارتفاعی میانِ این دو است !
#وقتی نیچه گریست
نه درشت بمان
و نه چندان صعود کن که از دید خارج شوی
بهترین منظره ی گیتی در ارتفاعی میانِ این دو است !
#وقتی نیچه گریست
رفته بودم مثلا فشار خون بگیرم:))
اما عوضش کلی رنگ بازی کردیم ، برای بچه ها شعر خواندیم ، نقاشی کشیدیم و عکس های قشنگ گرفتیم .
یکی از این بچه کوچولو ها وقتی داشت با بچه کوچولو های دیگر بازی میکرد پایش لیز خورد و تالپی افتاد روی زمین سیمانی حیاط مدرسه. گریه کرد . دویدم بغلش کردم و بینی کوچکش را که خراش برداشتن بود ناز کردم . بعد همانطور که بغلم بود و داشت گریه میکرد بردمش کنار شیر آب و دست و صورتش را شستم .
با بچه ها بچگانه حرف میزدم و یاد سارا می افتادم که عاشق بازی کردن و بچهگانه حرف زدن با بچه هاست .
یکی دیگر از این کوچولوها بهم گفت خانم معلم یکی دیگر گفت خاله
ذوق مرگ شدم . داشتم درب کلاس ششمی ها را رنگ بنفش! میزدم که یکی از پسر بچه ها آمد و گفت چرا داری در ما رو صورتی ! میکنی؟ صورتی دخترونه است:))
خندیدم گفتم چه رنگی دوست داری ؟ گفت نارنجی کن ، نه اصلا آبی کن گفتم آبی که قبلاً بود گفت خب قرمز کن فقط صورتی نکن :)) گفتم پرسپولیسی؟ گفت نه، استقلالم:))
آخرش هم درب را همان بنفشی که به قول او صورتی بود زدم. بعد صدایش زدم و گفتم چطوره؟ صورتش را کج کرد و گفت خوبه خوبه:) میدانستم صورتی دوست ندارد می دانستم زیاد خوب رنگ نزده ام ولی گفت خوب است ،خوب است تا خوشحال شوم ، شما بودید عاشقش نمی شدید ؟
خیلی خوش گذشت فقط ای کاش لباس زاپاس میبردم تا هر لحظه نگران رنگی شدن لباسهایم نباشم و با خیال راحت در دنیای رنگی بچه ها غرق میشدم . ولی آخرش هم کلی رنگ پاشید به مقنعه ام :))
امروز خوشحالم . خیلی خوشحال . نمی دانم چرا ؟ بعد از امتحان ایمنو الهه گفت چقدر شاد و سرحال به نظر میای . برایم مهم نبود امتحان را چه کردهام. امروز قرار بود عاطفه و فاطمه و مهدیه و محدثه و یگانه و سحر ، دوستان دوران دبیرستانم را ببینم. عاطفه چندتا فیلم از دوم دبیرستان که بعد از امتحانات پایان ترم از مسخره بازی های مان ثبت کرده بودیم نشانمان داد . فاطمه رو کرد به من گفت چه قیافه ی بچه گانه ای داشته ای . گفتم الان چی ؟ الان بزرگ شدم؟ گفت آره :)) درون فیلم داشتم بچه ها را معرفی میکردم و میگفتم اینجانب فلانی هست! عاطفه توی فیلم میخندید و میگفت اینجانب را برای معرفی خودمان به کار میبریم دیوانه:)) ولی من همچنان مصمم تا پایان فیلم تمام دوست هایم را با پیشوند اینجانب معرفی کردم و کلی هم مسخره بازی در آوردم . بیشتر ساعات دیدارمان به تجدید خاطره هایمان و ثبت خاطره های دخترانه ی جدید گذشت. هر ترم معمولا یک قرار اینجوری میگذاریم و تلخ و شیرین گذشته و حال را روی شیشه ی احساساتمان «ها» میکنیم . کلی عکس گرفتیم باهم . توی یکی از عکس ها خیلی بد افتادم. به فاطمه گفتم میبینی تو رو خدا ؟ وقتی با چادر در حالت ایستاده عکس میگیرم شبیه مکعب مستطیل می افتم . بعدش هم دوتایی زدیم زیر خنده. سحر آمد جلو که مثلا چادرم را مرتب کند . دو پر چادرم را گرفت و دور کمرم چرخاند و گفت اینجوری بگیر تا عکس بگیرم :)) گفتم دستت درد نکند عملا تبدیل به یک استوانه ی دراز شدم :))
چقدر بابت داشتن دوست هایم و دوست داشتنشان خوشحالم . منت خدای را عز و جل:)
راستی عزیزِ من ، که این روز ها جایت خیلی خالیست ، من، اینجاب« تو را » خیلی دوست دارم . اصلا میخواهم تا آخر عمر تو را با پیشوند «اینجانب تو» معرفی کنم . من و تو که نداریم ، داریم ؟ :)
دیروز با سارا از یه جایی تو دانشگاه رد شدیم بعد بهش گفتم یادته ترم اول اینجا باهم عکس گرفتیم ؟ یادش بخیر چقدر زود داریم بزرگ میشیم ، این ترم هم داره تموم میشه
سارا گفت ولی من دلم نمیخواد بزرگ شم ، ای کاش هنوز ترم اول بودیم
گفتم ولی من خوشحالم که زندگی جریان داره
گفت آخه به قیافه ی من میخوره که ترم اولی باشم واسه همین میگم
گفتم سارا جان اعتماد به نفس داشته باش بابا
میخنده میگه چی میگی تو ، من کوهِ اعتماد به نفسم :))
امروز تا پنج عصر کلاس داشتیم . آخرین کلاس با استادی که اگر آزادش بگذاریم تا صبح درس میدهد. زمان کلاس از یک و نیم ساعت تجاوز کرد و وویس این جلسه ام هم شد طولانی ترین وویس این ترم و یحتمل نوشتنش هم طاقت فرسا تر . بالاخره کلاس تمام شد و با سارا رفتیم بازارچه ی خیریه که این هفته دایر شده و با وجود یک عالمه خوراکی خوشمزه من و سارا تصمیم گرفتیم اول به غرفه ی کتاب برویم و ابتدا غذایی برای روحمان تهیه کنیم . سارا دزیره گرفت و من هزاران خورشید تابان خالد حسینی را . رو به روی غرفه ی کتاب چند نفر ساز و دف و گیتار و از این چیزا ها میزدند و میخواندند و با غرفه ی کتاب هارمونی آرامش بخشی را به تصویر کشیده بودند.
بعد از خرید کتاب و چرخیدن در همه ی بازارچه ، دو لیوان ذرت مکزیکی هم خریدیم و به طرف در خروجی راه افتادیم . در محل خروجی و ورودی بازارچه لباس های رنگارنگی آویزان بود . سارا گفت ع زهرا ببین اینجا لباس هم می فروشند ، همین موقع بلافاصله آقایی که روی صندلی کنار لباس ها نشسته بود گفت ؛ نه خانم، اینجا لباس اهداء میکنند ، لباسی برای اهدا آورده اید؟ :))
بعدش با سارا بالاخره از بازارچه زدیم بیرون و رفتیم روی همان نیمکت معروفی که من همیشه رویش مینشینم تا پدرم بیاید دنبالم _حیف که میترسم لو بروم وگرنه عکسش را می گذاشتم:)) _ و شروع کردیم در سر و صدای یکی از شلوغ ترین شب های دانشگاه ذرتمان را بخوریم . درست مثل ترم اول ، این کار تجدید خاطره هایمان بود در آن شب سرد که گرمی دلهایمان مانعِ احساسش شده بود . امروز خیلی خندیده بودیم . صنم شوخی شوخی پودر نسکافه اش روی سر سارا خالی کرده بود و سارا در حالی که او را تهدید میکرد به من میگفت حالا برم خونه ، برم حموم از سرم بخارِ قهوه بلند می شه :)) اما وقتی که تنها روی آن نیمکت نشسته بودیم سارا گفت دلش بی دلیل گرفته . یک دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم منم . سارا گفت اینطوری نگو ، بدتر می شوم . اشک در چشمانم حلقه زد . در چشمان سارا هم . ذرتمان تمام شد . با بوق ماشین برادر سارا ، سارا خداحافظی کرد و رفت . من هم روی همان نیمکت نشستم و منتظر تماس پدرم ماندم.
امروز خیلی خندیده بودیم ، لبخند زده بودیم و شاد بودیم اما دلمان گرفته بود . دل گرفتگی در پسِ خنده پنهان نمی ماند .
امروز دو جلسه پشت سر هم تربیت بدنی داشتیم . قرار بود غر نزنم . اما چون تا اینجای غرهای تربیت بدنی ام را تحمل کرده اید این یکی را هم تحمل بکنید . از صبح تا الان پنجاه بار آستین بلوزم را بالا کشیده ام و ساعد های ورم کرده و خون مردهام را به مادر و خواهرانم نشان داده ام و به آن ها توضیح داده ام که با هر ساعدی که میزدم چگونه اشکم در می آمد و دیگر کار به جایی رسید که حتی در پنجه زدن هم معلول شدم . آن ها هم فقط سر تکان می دادند و نوچ نوچی میکردند و میگفتند خب میخواستی ساعد نزنی ! مادرم چندباری هم به خاطر اینکه من اینقدر ضعف نشان میدهم به من چشم غره رفت . گفت اصلا به خاطر اینکه قورمه سبزی نمیخوری اینجوری شدی . آخرش هم مجبور شدم خودم دست هایم را ماساژ دهم و گرم کنم و پماد بزنم و ناز خودم را بکشم و به خود وعده دهم که دیگر فردا دردش تمام می شود .
امشب هم زحمت شستن ظرف های شام را که نوبت من بود به دلیل چلاق شدن دست های عزیزم ، به مهدیه سپرده ام . خوب است ، تربیت بدنی لااقل این یک جا را به کارم آمد :))
#با اغراق
حالا که هفته ی بعد امتحان سختی از مبحث فیزیولوژی پیش رو دارم ، علاقه ی عجیبی به تلویزیون پیدا کرده ام . منی که از تلویزیون گریزان بودم ، منی که حتی مختار نامه ی معروف را هم نصفه نیمه دیده بودم . حالا برنامه ریزی کردهام تا بیشترین استفاده از اپلیکیشن telewebion را داشته باشم و تصمیم گرفته ام سریال شهریار را ببینم. کتاب باز را نیز . چند فیلم را هم در برنامه قرار دادهام. قرار است اگر خدا بخواهد در یک اردوی جهادی کوچک نیز شرکت کنم . دارم فکر می کنم زمان نزدیک به امتحانات مثلِ زمان نزدیک به مرگ است . آدمی را منظم و مشتاق به زندگی می کند و در عین حال آشفته . قبلاً فکر می کردم تابستان ها بهترین استفاده از وقتم را می کنم ولی تکرار این سیکل عجیب علاقه به اجرای تمامی برنامه های مورد علاقه و حتی کارهای غیر جذاب در ایام امتحانات و وقتی که وقت تنگ است ، هر لحظه بیشتر به من میفهماند که زمان جادوگر عجیبی است و بهترین کارهایم را به بهترین شکل در وقتی انجام می دهم که می دانم فرصت کم است .
حالِ این روزهای من خوب است . در بهترین حالت برنامه ریزی به سر میبرم ، برنامه های درسی و غیر درسی ام را به صورت منظم اجرا میکنم و تا حد امکان سعی میکنم غر نزنم و از زندگی این روزهایم که با ریتم منظمی می پتد لذت ببرم و خودم را برای مرگی شیرین در روز شنبه آماده کنم:))
در طول این یک سال و نیم شروع زندگی دانشجویی ام با دختر های زیادی دوست شدهام. از شهرهای مختلف . ولی اسم اکثرشان را نمی دانم . هم دیگر را دوست داریم . به یکدیگر سلام می دهیم و حال هم را می پرسیم . دیروز یکی از آن ها توی نماز خانه نشسته بود و حالش خوب نبود . از دور مراقبش بودم . امروز روی نیمکتی که بعد از اتمام کلاس رویش مینشینم و منتظر میمانم تا پدرم بیاید دنبالم ، کنار همان دختری که دیروز حالش خوب نبود نشستم . خیلی بهتر از دیروز بود . از او پرسیدم بهتر شدی دوستم ؟ چشم هایش گرد شد و منحنی قشنگی از لبخند روی صورتش نشست . گفت آره آره خیلی بهترم . لبخند زدم و گفتم الحمدالله. وقت خداحافظی بهم دست دادیم و دوباره لبخند زدیم . هنوز اسمش را نمی دانم . اما می دانم همدیگر را دوست داریم و لبخندهایمان به هم هرگز ساختگی نیست ....
چند سال پیش سر یکی از کلاس های محبوب ادبیات فارسی ، استاد میگفت هواپیما که سقوط میکنه جعبه ی سیاهش رو بررسی میکنند تا علت نقص رو پیدا کنن ، جعبه ی سیاه همه ی اتفاقات رو ثبت میکنه . گفت کسی میتونه بگه جعبه ی سیاه آدما چیه ؟ یکی گفت مغزه دیگه مگه نه ؟ محلِ حفظ خاطرات ، یادگیری و یاد آوری !
استاد سرش رو تکون داد و گفت نه ! جعبه ی سیاه آدما دلشونه . دل آلزایمر نمیگیره ، مراقب قلبِ آدما باشید....