آتش گرفت
آفتابگردانی که شیفته ی خورشید گشته بود....
۱.یکی از معجزه های این ترممون اینه که یک ماه و هشت روز از ترم گذشته و ما هنوز کلاس های تربیت بدنی دو رو نرفتیم . «خ» هر ساعتی رو با استاد هماهنگ میکنه یا سالن پره یا با درس هامون تداخل داره . و خب چون اون تجربه ی گرفتگی عضلانی بعد از تربیت بدنی ترم گذشته و اون زمین خوردن در اون مسابقه ی دو کذایی که استاد برای دست گرمی گذاشته بود و تا دو هفته مامانم گیر داده بود که من به خاطر این سقوط عُظمی لَنگ! میزنم هرگز از لوح خاطرم محو نمی شه ، تاخیر در شروع این درس شیرین برام اتفاقی بس گواراست!
با وجود همه ی این ها دلم هنوز هم ورزش رو درس شیرین و خوش حال کننده ی دوران دبستان میدونه :)
۲. ترم اول بچه ها تا میتونستن تعطیلی و فرجه می آفریدند و آموزش دانشکده و معاونت دانشگاه در راستای این حماسه آفرینی های خود جوش ، جلسه های توجیهی و تنبیهی برامون تشکیل می داد و حتی ترم دوم تا آخرین لحظه تهدیدمون میکرد که به خاطر تعطیل کردن کلاس ها ! دو نمره از هر درسی کم میکنند و بیس معدلمون میشه هجده!
حالا این ترم ، کل دانشگاه قراره از هشتم تا هجدهم برن سفر و همه ی کلاس ها رو کنسل کردن . اما ما ، ما طی تصمیمی کبری قرار شده که هشتم تا هجدهم یک تنه ، جور نخشیکدن خون دانشگاه رو بکشیم و بیایم دانشگاه ! امروز استاد بیوشیمی وقتی درس رو تموم کرد گفت جلسه ی بعدی بعد از تعطیلات! چشم همه گرد شد . گفتیم کدوم تعطیلات؟ استاد گفت ما هم با بقیه دانشگاه قراره بریم دَدَر دودور(درسته؟:)) )
بچه ها همه با افتخار گفتند : استاد ! ما تعطیل نمیکنیم 😎
استاد گفت خب نکنید ! ما تعطیل می کنیم ! ✌️
گویا اکثر استاد های ما هم خوابگاهی هستن 😌 (اکثرا اینجا مقیمن و برای یه شهر دیگه ان)
وقتی این سخن به گوش چنگیز ( با توجه به حاشیه های پیش اومده تصمیم گرفته بودم در مورد چنگیز حرفی نزنم😒 تو رو خدا بیخیال! ) خب داشتم میگفتم وقتی این سخن به گوش چنگیز رسید گل از گلش شکفت و قراره که با استاد های دروس عمومی نیز هماهنگ کنه تا کاملا جریان خون دانشگاه در این ده روز متوقف بشه . تا چه پیش آید .
۳. کتاب جز از کل رو امروز تموم کردم . چندتا کتاب دیگه رو هم تابستون خونده بودم ولی چیزی ننوشتم در موردشون ، ایشالله به زودی :)
۴. به خاطر وجود مبارک ! درس انقلاب اسلامی هم که شده باید این ترم انقلابی رو که گفته بودم به ثمر برسونم! مادرِ حسن تعلیل:دی
۵. عاشق استاد تاریخ تحلیلی صدر اسلاممون هستم ، خاکی ، فروتن و با نمک .
در کنار تاریخ سعی می کنه بهداشت روان و اخلاق رو هم بهمون یاد بده .
۶. عنوان هم ربط چندانی به متن نداشت . فقط من و سارا چند روز داشتیم در موردش بحث فلسفی میکردیم . مخصوصا روی اصطلاح زین به پشت و پشت به زین کلیک کرده بودیم . گفتیم پشت به زین که یعنی سوار بر زین اسب قدرت شویم و بتازیم اما زین به پشت یعنی چی ؟ « گاهی طبیعت قوانینی دارد که نمی شود در برابرشان ایستاد !» گاهی مجبوری این اسب زخمی رو نوازش کنی و زینش رو تا یه جاهایی پشت کمرت حمل کنی .
مختار: تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟
کیان: راه گم کردم ابو اسحاق
مختار: راهبلدی چون تو که راه را گم کند، نا بلدان را چه گناه؟
کیان: راه را بسته بودند از بیراهه رفتم، هر چه تاختم مقصد را نیافتم،
وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود.
مختار: شرط عشق جنون است ما که ماندیم، مجنون نبودیم...
برای چندمین و چندمین بار احساس کردم که چقدر تو اجتماع ضعیفم. چرا گریه کردم ؟ باید نگه میداشتم میومدم خونه گریه میکردم . من میدونستم که مسئولین اونجا آدم های بی مسئولیت و کلاه برداری هستن اما نتونستم خودم رو کنترل کنم و با نرم حرف زدن باهاشون راه بیام و در نتیجه زدم زیر گریه .
اونم جلو این همه آدم . الان از خودم بدم میاد . یه مشکل خیلی بزرگم هم اینه که وقتی عصبانی میشم توی دلم کلی فوش میدم . متنفرم از این ویژگی تازه متولد شده ام
میخواستم الان بشینم درس بخونم ولی همه ی انرژیم رفت . الانم دلم میخواد گریه کنم ولی دیگه گریهم نمیاد
برایت خواهم خواند؛ که نگران نباش ، من دوست دارمت ، حتی اگر تنها سقف زندگیِ مشترکمان، چهار «خانه» های پیراهنت باشد ....
فکرشو بکنید روز پنج شنبه از کله سحر پا شی و آماده باش
شیش و نیم با ف همزمان رسیدیم دانشگاه و بعد بقیه دخترا اومدن و همه با شور و شوق داشتن تعریف میکردن که چجوری کل کشور رو پر کردن که ما قراره بریم پزشک قانونی 🤦
ف سه تا پلاستیک در آورد گذاشت تو جیب راستش گفت اگه حالت تهوع گرفتین دست بکنید تو جیب راستم بچه ها
بعد سارا گفت که ممکنه همه یهو تو جیب راستت بالا بیارن ها -_-
کلا همینجوری هر کی یه چیزی میگفت و میخندیدم و میگفتیم پس چرا چنگیز نمیاد داره ساعت هفت میشه
همین موقع یهو دیدیم چنگیز و دار و دستش روپوش به دست اومدن و چنگیز با قیافه ای غمبرک زده اعلام کرد که استاد گفته کلاس کنسله:/
اینقدر که داغون شدیم ، چنگیز با این هیکلش نزدیک بود به حالمون گریه کنه :/ یکی از بچه ها گفت که همین الان میره پزشکی قانونی و استاد رو میکشه و همون جا تشریح می کنه -_-
یکی دیگه از بچه ها هم گفت که چنگیز رو می کشه :))
یکی هم داد زد گفت نامردا لااقل همون جنازه ی خشک سالن تشریح رو بهمون نشون میدادید
یکی هم گفت که خوب شد که تازه دیروز بهمون اعلام کردن و ما همه جا روپر کردیم اگه یه هفته پیش اعلام میکردند ما این موضوع رو جهانی میکردیم:))
سارا هم همون موقع رفت و استوریاش رو پاک کرد :/
بعدش نون رفت نشست لب باغچه و ژست افرادی رو که بعد از تشریح حالشون بد شده و فشارخونشون افتاده گرفت و از خودش عکس گرفت تا به همه ی کسایی که گفته بود نشون بده:))
ما هم چند تا سلفی تو حیاط دانشگاه گرفتیم و با دستانی نا کام به خونه برگشتیم
+خب من کاملا این صحنه رو پیش بینی کرده بودم . همون طور که تو پست قبل گفته بودم تا دم در بردن و برگردونن:/
از این به بعد دیگه هیچ وقت تا مطمین نشدم خودم رو ضایع نمیکنم-_- از این به بعد هم پستام به پست های شکست عشقی تغییر محتوا پیدا میکنه
قرار بود فروزان بشود دوست ابدی ام . ما به هم قول داده بودیم . از همان پنجم دبستان که من برای فروزان شعر میخواندم و توی حیاط مسابقه ی دو میگذاشتیم و توی کلاس مسابقه ی بهتر درس خواندن . فروزان ریاضی اش بهتر از من بود. من اما آدمی نبودم که به هوش متکی باشم . در تمام طول تحصیلم معلمانم من را یک شاگرد سخت کوش میدانستند . ادمی هم نبودم که یکدفعه گاز بدهم . از کم شروع میکردم تا برسم به زیاد برعکس فروزان . من و فروزان دو قطب ناهم نام بودیم که در کنار تفاوت ها همدیگر را دوست داشتیم . که از تفاوت ها برای کامل کردن هم استفاده میکردیم . دبستان تمام شد و من و فروزان وارد یک راهنمایی شدیم . سه سال راهنمایی با هم بودیم . فروزان خود خواه بود و من یک دوست تو سری خورِ مِنت کش . چون به فروزان قول داده بودیم که تا ابد باهم بمانیم . بچه بودیم و «قهر قهر تا روزِ قیامت»مان یک ثانیه بیشتر طول نمیکشید . کم کم صورتمان جوش زد . به بلوغ رسیدیم . قهر قهر تا روز قیامتان حداکثر به یک هفته انجامید . نرگس میگفت تو و فروزان مثل دو مرغ عشق می مانید . فروزان من را فقط برای خودش میخواست . برای تحقیر کردن . برای مسخره کردن . اگر من زنگ تفریح از نرگس میخواستم که در قدم زدن همراهیمان کند زنگ کلاس فروزان میزش را از میزم جدا میکردم . من آن موقع ها مِنت کش بودم . خودم را برای فروزان خورد میکردم . تحقیرهایش برایم مثل بیت« درد از جهت تو عین داروست » می ماند . با این حال سه سال راهنمایی با دوستی تقریبا محکمی جلو رفتیم . وارد دبیرستان شدیم . کم کم فهمیدم من و فروزان دو قطب ناهم نامیم که از قضا سر کنگبین صفرا فزوده و هرگز جذب هم نخواهیم شد . دو قطب نا هم نام که هر چه بهم نزدیک تر می شوند بیشتر از هم فاصله میگیرند . کم کم اختلاف نظر و عقیده و کردارمان آنقدر از هم فاصله گرفت که کار دوستی چندین سالهمان در سال دوم دبیرستان به گیس و گیس کشی رسید . دوم دبیرستان به طور کامل از هم جدا شدیم . قیامتان یک ساله شد . بعد از آن یک سال ما دیگر هرگز مثل قبل نشدیم. فروزان هنوز هم از من همان انتظاراتی را داشت که خودم برایش به وجود آورده بودم . دروغ میگویند که بزرگ بشوی یادت می رود . من حالا یک بچه ی بزرگ بودم . با فروزان حرف میزدم . اما قلبم شکسته بود . راستش اصلا قلب های مان که شکست روز ابد فرا رسید . آخر ما قول داده بودیم تا روز ابد با هم باشیم . شاید هنوز هم در کنار هم بودیم اما دیگر هم را نمی دیدیم ، دیگر برای هم شعر نمی خواندیم ، دیگر از در کلاس تا در حیاط مدرسه مسابقه نمی دادیم . من بچه ی بزرگ فراموش نکرده ای بودم که دوباره از کم شروع کردم . کم کم خودم را از زندگی فروزان کمرنگ کردم . دیگر منت کشی نکردم . دیگر اجازه ی تحقیر ندادم....اما امروز ناگهان_از همان ناگهان هایی که بی اراده انجام می شود_ دوباره شدم همان بچه ی پنجم دبستان . وسط نوشتن مشق های دانشگاهم به او پیام دادم . قلبم هنگام دادن پیام ریش ریش شد . یک قلب شکسته ی ریش ریش شده که هنوز هم فروزان را جان صدا میکند . اما این جانِ بعد از ابدیت هرگز معنی جان های بچگی را نمی دهد . حتی آن «عزیزمی» که فروزان آخر پیامش نوشته بود . ما هر دو این را می دانستیم . برای فروزان دوباره شعر خواندم . گفتم که هرگز نروی از یادم .... گفتم که فراموش نشده ای ... اما ای کاش این از یاد نرفتن ها و این فراموش نشدن ها بیشتر به خاطر اتفاق های خوبی باشد که باهم ساخته ایم نه به خاطر دلخوری ها و بغض هایی که در قلب هم کاشته ایم...
پ.ن: مربوط به سه روز قبل