«سمفونی مردگان ، حکایت شوربختی مردمانی است که مرگی مدام را بر دوش می کشند و در جنون ادامه می یابد
کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته است ، روح هنرمندی که به کسوت ِسوجی دیوانه اش در آورده ایم ، به قتلگاهش برده ایم و با این همه او را جسته ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده ایم ، کدام یک از ما ؟»
سمفونی مردگان ، اسمش را زیاد شنیده بودم ، کتاب معروفی بود از عباس معروفی که در سال های شصت و سه تا شصت و هفت به رشته ی تحریر در آمده با فضایی سرد و تاریک که درون مایه اش زبانه کشیدن آتش جهل و تعصب و تبعیض بود و در نهایت منجر به برادر کشی و از هم فروپاشیدن یک خانواده و شاید هم یک جامعه شد ، اتفاقی که امروزه نیز شاهدش هستیم
از اولین حرفِ اولین واژه بغضی می نشست روی گلویت تا آخرین حرفِ آخرین واژه
معمولا تهِ هر کتاب دردناکی گریه ام می گیرد اما نمی دانم چرا این بغض سرد و تاریک با باز کردن کتابی که حزن و اندوه ، بلعیده ی آن بود به گریه تبدیل نشد ، شاید هم میان آب های شور آبی با همان داری که آیدین را در نهایت به آغوش مرگ فرو برد ، دار زده شد ، بی آنکه دیده شود .....
۱.گفت: «دنیا پوچ و بی ارزش است . هیچ ارزشی ندارد .»
گفتم:« حرف های خوب بزن . دنیا بی ارزش نیست . فقط انسانی زندگی کردن خیلی سخت است .»
۲.به او گفتم که عشق را باید با تمام گستردگی اش پذیرفت!
تنها در جسم نمیتوان پیدایش کرد،بلکه در جسم و روح و هوا!
در آینه!
در خواب!
در نفس کشیدن ها
انگار به ریه می رود و آدم مدام احساس میکند دارد بزرگ میشود....
۳.تنهایی را فقط در شلوغی میتوان حس کرد.
۴.وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست.
چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد ؛
و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کند، تنهایی تو کامل می شود!
۵.گفتم: دنیا مثل آتشگردان است. هرچه سرعتش را تندتر می کند، آدم زودتر به بیرون پرت می شود.
گفت: بله. آنقدر سریع است که آدم سرگیجه و تنهایی اش را می فهمد.
گفتم: پس چه باید کرد؟
گفت: تحمل و سکوت.
۶.پدر گفت : دنبال چه می گردی ؟
آیدین گفت : دنبال خودم ....
۷. آیا کسی می تواند بفهمد که دوست داشتن او چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می کند ؟ آدم پر می شود .جوری که نخواهد به چیزی فکر کند ، نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد و هیچگاه دچار تردید نشود .
۸.گفت : آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمی فهمد .
سلام بر ابراهیم فقط یک کتاب نبود ، یک هادی بود ، یک هادیِ زنده
سلام بر ابراهیم را چشم هایم نبود که میخواند، چشم هایم نبود که می گریست ، لب هایم نبود که لبخند میزد و میخندید
دلم بود که انقلاب به پا کرد بعد از خواندنش ، که فرو ریخت و خواست دوباره ساخته شود و از خودِ کدر و زنگار گرفته اش بدش آمد
مطمئنم آشناییام با برادر ابراهیم ، اتفاقی نبود آخر هیچ کار خدا بی حکمت نیست
من فهمیدم جوانمردی چیست ، فهمیدم خوش اخلاقی چیست ، فهمیدم شبیه حق بودن چیست ، شبیه علی(ع) بودن چیست ، فهمیدم معنای واقعی بخشندگی را ، دلبسته ی دنیا و تعلقاتش نبودن را آنجا که زن دایی از لباسم خوشش آمد و دلم نمی آمد مانتویی را که اصلا دوستش هم نداشتم حتی، به او هدیه بدهم ولی ابراهیم هادی ، ابراهیم لباس تنش را در میاورد و هدیه میداد ، از کفشش میگذشت و میداد به مستحقی که میگفت کف کفش هایم نازک شده و پایم را اذیت میکند و بعد خودش پا برهنه در آتش بی رحم تابستان روی قیر داغ خیابان مسیر مسجد تا خانه را گز میکرد با ابراهیم میشود فهمید شبیه مادر سادات زهرا (علیه السلام) بودن چیست آنجا که از رخت سفید عروسیاش گذشت و هدیه داد
فهمیدم از خود گذشتگی چیست ، آنجا که ابراهیم هنگام بازی والیبال و کشتی ، برای اینکه دل حریفش نشکند عمدا میباخت برای رضای خدا
فهمیدم شبیه شهید فهمیده بودن چیست آنجا که ابراهیم خودش را انداخت روی نارنجک و من هم به همراه دیگر نفراتی که در اتاق بودند ترسیدم و یک گوشه ی کتاب کز کردم و اشهد خواندم اما ابراهیم خودش را انداخت روی نارنجکی که نمیدانستیم نخواهد ترکید
فهمیدم شبیه عباس(ع) بودن چیست آنجا که در کانال کمیل از سهمیه ی آبش گذشت آنجا که رفت تا نزدیک خط دشمن آب آورد اما خودش که تشنه تر از همه بود لب نزند
با ابراهیم میشود فهمید مسئولیت پذیری چیست ، شوخی به جا و سنجیده چیست ، میتوان فهمید امر به معروف و نهی از منکر واقعی، کتک کاری و فحش و تحمیل عقیده نیست
با ابراهیم می شود آموخت چگونه گمنام بود ولی ناموَر
سلام بر ابراهیم را بخوانیم ، نه با چشم هایمان بلکه با قلب هایمان
میدانم سلام بر ابراهیم خواندن ، اتفاقی نیست ، زمینه ی شبیه ابراهیم شدن را فراهم میکند حتی اگر این زمینه فقط لرزیدن دلت باشد
ابراهیمِ هادی ، هادی ما میشود چرا که «تو»یِ قبل از کتاب ، با« تو»یِ بعد از آن فرق خواهد کرد ، اگر بخواهی از زمین تا آسمان
«تو» از «من» بودن خودت جدا خواهی شد ....
«سلام بر ابراهیم
اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم
به درستی که او از بندگان مومن ما بود ...»
تو سخنرانی که فاطمه از استیو جابز گذاشته بود تو وبش یه نقل قول بود که مثل همون شوک وجودی سنگ قبر یالومبود ولی این قشنگ تر بود
همین که اگه میدونستی امروز آخرین روز زندگیته از امروزت راضی بودی ؟
یا اینکه اگه بدونی هر روز که پا میشی آخرین روز زندگیته چجوری زندگی میکردی؟
نه بذار اینجوری بگم اینکه هر روز با این تفکر زندگی کنیم که آخرین روز زندگیمونه حالا چه کارایی میکردیم که باید میکردیم یا دوست داشتیم تو آخرین فرصت زنده بودن انجامشون بدیم . اگر امروز آخرین فرصت بود دوباره این کارا رو انجام میدادی؟
تو شوپنهاور( آه دختر حالمون رو بهم زدی حالا خوبه یه کتاب خوندی که هی ازش نقل کنی:دی) جولیوس سرطان داره و دکترها بهش میگن که یه سال مفید زنده میمونه . اون تصمیم گرفت که این یک سال خوب رو با ماتم گرفتن برای اینکه یه سال بیشتر وقت نداره تبدیل به یه سال بد نکنه و اون یه سال شد بهترین سال زندگیش .
اون بیمار هایی رو به یاد آورد که سرطان باعث شده بود خردمند تر بشن، به خود شکوفایی برسند و بعضی از اون ها اولویت های زندگیشون رو دوباره بچینن ، قوی تر بشن و یاد بگیرن به آنچه دیگر برایشان ارزشی ندارد «نه» و به چیزهایی که واقعا مهم بود _مثل عشق به خانواده و دوستان ، دیدن زیبایی های اطرافشان _«آره» بگن .
سخنرانی رو هم از اون قسمت که لینک رو گذاشتم گوش بدید خیلی خوب بود .
حالا بپرسیم از خودمون همون سوالی که استیو هر روز جلو آیینه از خودش میپرسید
خدایا اگر امروز آخرین روز زندگی ما بود ، بازم کارایی که امروز کردیم رو دوباره انجام میدادیم ؟
جواب خود من که نهه!
یالوم در رمان درمان شوپنهاور تصور می کنند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت پنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمان گر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویاروی ناگهانی با سرطان_مرگ خود_ به مرور دوباره زندگی و کارش نشسته است . فیلیپ آرزو دارد با به کار گیری اندیشه های شوپنهاور ، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این کار نیازمند سرپرستی جولیوس است . ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ بقبولاند که این ارتباط انسانیست که به زندگی معنی می بخشد.
«از پشت کتاب»
عمیقأ از تموم شدن ناراحتم . وقتی داشتم به اخر هاش نزدیک میشدم و از اینکه داره تموم میشه ناراحت بودم به این پاراگراف رسیدم که نویسنده گفته بود پایان های مرئی و مشهود ما رو به توقف وا می دارند. مثل یه کتاب جذاب که وقتی به آخرش نزدیک میشیم از سرعت خوندنمون کم میکنیم تا هر بندش رو به آهستگی مزه مزه کنیم و عصاره ی هر کلمه و عبارت رو بمکیم. و این اتفاق توی همین کتاب برام افتاد . یک کتاب فلسفی و روانشناسی بود و برای کسایی که به فلسفه و روانشناسی علاقه دارند کتاب خیلی خوبیه .اولین اثری که از یالوم خوندم دروغ گویی روی مبل بود . توی هر دو کتاب نویسنده به یک تکنیک تکان دهنده اشاره کرده بود . سنگ قبر که من توی پست دروغ گویی روی مبل توضیحش دادم .👈 لطفا کوتاهه(بخونیدش:-)
تصمیم دارم اثرات دیگه ی یالوم یعنی مامان و معنی زنذگی، وقتی نیچه گریست و هنر درمان رو هم در آینده تهیه کنم و بخونم .
میتونم بگم همه ی حدس هایی که واسه پایان کتاب زده بودم اشتباه از آب در اومد و این منو خوشحال کرد:))
من داستان و فیلم های غیر قابل پیش بینی رو دوست دارم .
اینام اظهارات من حین خوندن کتاب:))
نویسنده تو یه قسمت از کتاب از شوپنهاور نقل میکنه که میگه شادی نسبی از سه منبع سرچشمه می گیره ؛ آنچه هستیم ، آنچه داریم و آنچه در چشم مردم جلوه میکنیم .
اون تاکیید داره که باید روی مورد اول یعنی اونچه هستیم تمرکز کنیم و روی اون سرمایه گذاری کنیم . چون آنچه داریم و آنچه در چشم مردم جلوه میکنیم فانی و غیر قابل کنترله. به نظر من وقتی روی آنچه که هستیم کار میکنیم میتونیم اون دوتا رو هم کنترل کنیم .
قابل تأمله .
این کتاب قسمت های قشنگ و قابل تامل زیاد داشت . واسه همین تصمیم دارم هر چند وقت یک بار در قالب یک پست بذارم و روش بحث کنیم . اما علی الحساب اینا رو داشته باشین :)
1.نتیجه ی افتادن در روزمرگی ، از دست دادن رهایی و گرفتار شدن مثل یک گوسفنده .
2.اگر چشم اندازمان را درست انتخاب کنیم ، توجهمان را معطوف کنیم و دانشمان را وسعت ببخشیم ، هر روز را با شگفتی و حیرتی ابدی نسبت به روزمرگی هایش آغاز میکنیم .
3.درست زندگی کن و به یاد داشته باش که نیکی از تو به دیگران جاری خواهد شد حتی اگر خود از آن نیکی آگاه نباشی .
4.رنج های عظیم موجب می شوند رنج های کوچک تر دیگر احساس نشوند و بر عکس در نبود رنج های عظیم حتی کوچک ترین دردسر ها و مزاحمت ها مایه ی عذاب اند.
5.زیستن در نا امیدی به دلیل فانی بودن زندگی یا به این دلیل که زندگی هدف یا مقصود درونی والاتری ندارد، ناسپاسی نابخردانه ای است.
😉
1.سیلوانو آریتی دیده بود که بسیاری از افراد افسرده، نه برای دل خود، که برای دیگران زندگی می کنند. او به این شخصی که فرد افسرده برای او زندگی می کند ، دیگریِ غالب اطلاق میکرد که می تواند یک اصل، آرمان ، موسسه یا فرد باشد . افسردگی زمانی رخ می دهد که بیمار در می یابد که فرد یا آرمانی که او برایش زندگی کرده ، هرگز چنان نبوده است که انتظارات او را بتواند بر آورد.
#جزوه ی روانشناسی:||
2.چیزی که بهش فکر می کردم این بود که بانی و ربه کا درد مشابهی دارن . بانی نمیتونه نامحبوب بودن رو تحمل کنه در حالی که ربه کا نمی تونه دیگه محبوب نبودن رو تحمل کنه . هر دو گروگان هوسی اند که در سر دیگران می گذره . به عبارت دیگه، شادی برای هر دو اونا ، در دستان و سر های دیگرانه و درمان هر دوشون هم یکیه:« هر چه دارایی درونی فرد بیشتر باشد ، کمتر از دیگران می خواهد .»
#درمان شو پنهاور
واقعا هم همینطوره . من خودم آدمی هستم که خیلی تلاش میکنم که دیگران از دستم راضی باشن البته نه به هر قیمتی ها ولی خب . اما قبلاً شهامت نه گفتنم خیلی کم بود و خیلی جاها از حق خودم میگذشتم تا بقیه رو شاید به چیزی بیشتر از حقشون برسونم . نمیگم بده ولی تو هر چیز تعادل لازمه . خیلی وقت ها میشد که به بعضی از دوستام چیزی رو قرض میدادم و ممکن بود درحالی که خودم به شدت بهش نیاز داشتم ازشون پس نگیرم چون میترسیدم از گفتن اینکه «فلانی میشه فلان چیزمو بهم برگردونی؟» ناراحت بشن. اما الان راحت تر و خیلی محترمانه اگه قرضی دست کسی دارم و بهش نیاز دارم ازش میخوام که بهم برگردونه و میگم اگه من محترمانه خواهش کردم و اون ناراحت شد دیگه مشکله خودشه .
توی همین دنیای وبلاگ نویسی هم همینجوری ام . مثلا اگه کسی رو دنبال کنم و براش نظر بذارم اما اون با بی توجهی جواب بده یا اصلا جواب نده خب ناراحت میشم جوری که انگار چی شده :| یا مثلا وقتی یکی قطع دنبال میزنه و دنبال کننده هام کم میشن یه لحظه دچار اوتیسم(در خود ماندگی) و اختلال تک قطبی( افسردگی مفرط و اساسی) میشم:)) اما بعدش با یه مهم نیست خب هرکس یه سلیقه ای داره یه لحظه دچار مانیا(شادی مفرط) میشم 😅
میخوام دارایی های دورنیم رو بیشتر کنم ، بیشتر یاد بگیرم و بفهمم و بیشتر به کار ببندم قلبم رو صیقل بدم ، کلمات زشت و ناپسندی رو به کار نبرم و کم تر غر بزنم به سلیقه ی بقیه احترام بذارم و کم تر ناراحت بشم و همیشه سعی نکنم از خودم تو ذهن کسی یه فرشته ی اجی مجی بسازم که اگه یه روز بر طبق میلشون رفتار نکردم بشم دیو زندگیشون به سلیقه ی بقیه هم احترام بذارم و اگر کسی از من و افکار و عقاید و سلایقم خوشش نیومد لازم نیست منم بی دلیل ازش خوشم نیاد و بر عکس . دوست دارم اگر جمله های زیبا و انگیزشی میشنوم فقط مثل یک ماشین حفظش نکنم و مثل طوطی برای بقیه تکرار نکنم روش فکر کنم و سعی کنم به اون اندیشه ها و جملات زیبا خودم هم چیزی اضافه کنم .
پ.ن:چند روزه موقع خوندن کتاب های درسیم خصوصا روانشناسی هی میشینم جاهایی که با کتابهای غیر درسیم مرتبطه پیدا میکنم و تجزیه و تحلیل میکنم :/
1.می دانید چرا تا این حد در حسرت روز های طلایی کودکی هستیم؟ چون روز های کودکی ، روز های بی خیالی بوده اند . روزهایی عاری از دلواپسی ، روزهایی که هنوز آوار گذشته ها و خاطرات دردناک و محزون بر ما سنگینی نمی کرده اند .
2.«جلال و شکوه ، رتبه و مقام ، لقب و عنوان ، برای قلب یک دختر جوان نیروهایی زیاده وسوسه کننده و دلفریبند و زنان را در دام گره زدن رشته ی ازدواج می افکنند ... گامی نادرست که گاهی باید به تاوان آن، همه ی عمر به رنج دشوار ترین مکافات ها تن دهند»
#درمان شو پنهاور