1. وقتی جوان بودم ، همیشه زمان حال رو پیش در امدی برای اتفاق بهتری که قرار بود بیفته می دونستم و بعد؛ سال ها گذشت و ناگهان متوجه شدم دارم برعکس عمل می کنم ، خودم رو در حسرت گذشته فرو برده ام . چیزی که به اندازه ی کافی به اون نپرداخته ام گرامی داشتن هر لحظه است . 2.در اصل یک انسان هرگز شاد نیست بلکه همه ی عمرش را به پیکار برای دست یابی به چیزی می گذراند که می اندیشد شادی می آورد ؛ به ندرت به هدفش می رسد و وقتی هم می رسد ، نتیجه اش فقط یأس و نومیدیست .سرانجامش ناکامی و کشتی شکستگیست و بی دکل و بادبان به بندر رسیدن و آن گاه فرقی نمی کند که شاد باشد یا فلک زده ؛ چون همه ی زندگی اش هرگز چیزی جز لحظه ی نبوده که همواره در حال از دست رفتن است و اکنون نیز به پایان رسیده است .
3.جولیوس با اندوه سر تکان داد. حقیقت داشت که هرگز واقعا طعم لحظه را نچشیده بود، هرگز اکنون را درک نکرده بود ، هرگز به خود نگفته بود :«همین لحظه ، امروز: این همان چیزی ست که میخواهم ! این هاست که به روز های خوش گذشته بدل میشود . بگذار در همین لحظه بمانم ، بگذار در همین جا ریشه بدوانم .»نه، او همیشه باور داشت خوش طعم ترین شکار زندگی را هنوز نیافته و همیشه چشم انتظار آینده بود ؛زمانی که پیرتر ،زیرک تر ، بزرگ تر و ثروتمند تر شود . در دوره ی کالج نبود که جولیوس همه چیز را طلیعه دستیابی به آن جایزه ی بزرگ می دید . ورود به دانشکده ی پزشکی. در دانشکده ی پزشکی هم نبود ، جایی که در سال های نخست ،آرزو داشت سر کلاس حاضر نشود و به جای آن ، مثل دانشجویان دوره ی بالینی به بخش ها سر بزند ؛ آن هم با روپوش سفید و گوشی پزشکی . در دوره ی بالینی و سال های سوم و چهارم پزشکی هم نبود، در دوره ی بالینی که بالاخره جایگاهی را در بخش های بیمارستانه یافته بود آن موقع در حسرت خبرگی و تجربه ی بیشتر بود ؛ مهم بودن، تصمیم های حیاتی بالینی گرفتن ، زندگی ها را نجات دادن ، لباس آبی جراح را پوشیدن و یک وری تخت بیمار را در طول راهروی بیمارستان ها دادن تا اتاق عمل . حتی وقتی دستیار ارشد روان پزشکی شده بود ، در مورد محدودیت ها و عدم قطعیت رشته ای که برگزیده بود، مبهوت می ماند . بی میلی جولیوس به درک و دریافت اکنون به زندگی مشترکش هم صدمه زده بود .
#درمان شوپنهاور
زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
زندگی باغ تماشـــای خداســت
گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
می تواند زشــت هم زیبا شــود
حال من، در شهر احسـاسم گم است
حال من، عشق تمام مردم است
زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا
مولانای عزیز
گذشته رفته و آینده هم نیامده...حال را باید دریافت:/