خام تر که بودم فکر میکردم دلیل نرسیدنم به بعضی چیز ها بی لیاقتی خودم است . اما وعده ی خدا حق است ، صبر کن به تو نشان خواهد داد که گاهی مشکل نه از بی لیاقتی تو بلکه از بی لیاقتیِ بعضی چیز ها ، برای توست...شاید تو لایق چیزی گوارا تر از آنی ... در دستان خدا شگفتی های لطیف تر و با ارزش تری برایت نهفته است ... به وقتش نشانت خواهد داد
کافیست به عاشق ترین معشوق عالم اطمینان کنی و دستانت را محکم در دستانش بگذاری
ربِّ اِنّی لِمآ اَنزَلتَ اِلَیَّ مِن خَیر فقیر
قصص، ۲۳
بارالها، من به خیری که تو به سویم نازل فرمایی، سخت محتاجم ...
می گویند روز های هفته هر کدام رنگ و بوی خاص خود را دارند ...
اما این جا فرقی نمی کند شنبه باشد یا جمعه ، روز های بی شما بودن بوی انتظار می دهد ، شب هایش بوی دلتنگی ....
روزهایِ بی شما بودن همگی جمعه اند آقا ....
قرار بود فروزان بشود دوست ابدی ام . ما به هم قول داده بودیم . از همان پنجم دبستان که من برای فروزان شعر میخواندم و توی حیاط مسابقه ی دو میگذاشتیم و توی کلاس مسابقه ی بهتر درس خواندن . فروزان ریاضی اش بهتر از من بود. من اما آدمی نبودم که به هوش متکی باشم . در تمام طول تحصیلم معلمانم من را یک شاگرد سخت کوش میدانستند . ادمی هم نبودم که یکدفعه گاز بدهم . از کم شروع میکردم تا برسم به زیاد برعکس فروزان . من و فروزان دو قطب ناهم نام بودیم که در کنار تفاوت ها همدیگر را دوست داشتیم . که از تفاوت ها برای کامل کردن هم استفاده میکردیم . دبستان تمام شد و من و فروزان وارد یک راهنمایی شدیم . سه سال راهنمایی با هم بودیم . فروزان خود خواه بود و من یک دوست تو سری خورِ مِنت کش . چون به فروزان قول داده بودیم که تا ابد باهم بمانیم . بچه بودیم و «قهر قهر تا روزِ قیامت»مان یک ثانیه بیشتر طول نمیکشید . کم کم صورتمان جوش زد . به بلوغ رسیدیم . قهر قهر تا روز قیامتان حداکثر به یک هفته انجامید . نرگس میگفت تو و فروزان مثل دو مرغ عشق می مانید . فروزان من را فقط برای خودش میخواست . برای تحقیر کردن . برای مسخره کردن . اگر من زنگ تفریح از نرگس میخواستم که در قدم زدن همراهیمان کند زنگ کلاس فروزان میزش را از میزم جدا میکردم . من آن موقع ها مِنت کش بودم . خودم را برای فروزان خورد میکردم . تحقیرهایش برایم مثل بیت« درد از جهت تو عین داروست » می ماند . با این حال سه سال راهنمایی با دوستی تقریبا محکمی جلو رفتیم . وارد دبیرستان شدیم . کم کم فهمیدم من و فروزان دو قطب ناهم نامیم که از قضا سر کنگبین صفرا فزوده و هرگز جذب هم نخواهیم شد . دو قطب نا هم نام که هر چه بهم نزدیک تر می شوند بیشتر از هم فاصله میگیرند . کم کم اختلاف نظر و عقیده و کردارمان آنقدر از هم فاصله گرفت که کار دوستی چندین سالهمان در سال دوم دبیرستان به گیس و گیس کشی رسید . دوم دبیرستان به طور کامل از هم جدا شدیم . قیامتان یک ساله شد . بعد از آن یک سال ما دیگر هرگز مثل قبل نشدیم. فروزان هنوز هم از من همان انتظاراتی را داشت که خودم برایش به وجود آورده بودم . دروغ میگویند که بزرگ بشوی یادت می رود . من حالا یک بچه ی بزرگ بودم . با فروزان حرف میزدم . اما قلبم شکسته بود . راستش اصلا قلب های مان که شکست روز ابد فرا رسید . آخر ما قول داده بودیم تا روز ابد با هم باشیم . شاید هنوز هم در کنار هم بودیم اما دیگر هم را نمی دیدیم ، دیگر برای هم شعر نمی خواندیم ، دیگر از در کلاس تا در حیاط مدرسه مسابقه نمی دادیم . من بچه ی بزرگ فراموش نکرده ای بودم که دوباره از کم شروع کردم . کم کم خودم را از زندگی فروزان کمرنگ کردم . دیگر منت کشی نکردم . دیگر اجازه ی تحقیر ندادم....اما امروز ناگهان_از همان ناگهان هایی که بی اراده انجام می شود_ دوباره شدم همان بچه ی پنجم دبستان . وسط نوشتن مشق های دانشگاهم به او پیام دادم . قلبم هنگام دادن پیام ریش ریش شد . یک قلب شکسته ی ریش ریش شده که هنوز هم فروزان را جان صدا میکند . اما این جانِ بعد از ابدیت هرگز معنی جان های بچگی را نمی دهد . حتی آن «عزیزمی» که فروزان آخر پیامش نوشته بود . ما هر دو این را می دانستیم . برای فروزان دوباره شعر خواندم . گفتم که هرگز نروی از یادم .... گفتم که فراموش نشده ای ... اما ای کاش این از یاد نرفتن ها و این فراموش نشدن ها بیشتر به خاطر اتفاق های خوبی باشد که باهم ساخته ایم نه به خاطر دلخوری ها و بغض هایی که در قلب هم کاشته ایم...
پ.ن: مربوط به سه روز قبل
از قضا من رو به واسطه ی پدرم میشناسه و فامیلم رو خوب یاد گرفته .
سرم تو کتاب بود که یهو گفت مگه نه خانم فلان؟ بعد من اینجور مواقع که خجالت می کشم تو ذهنم میگم بله بله یعنی فقط خودم صدامو میشنوم . دیدم بلند تر گفت مگه نه ؟ یکم بلند تر گفتم بله استاد حق با شماست !
انقدر هول بودم که لیستی که داده بود اسمهامون رو بنویسیم از دستم افتاد . خودکارم جوری خورد زمین که تهش شکست و درش قل خورد رفت یک متر اونورتر . دوباره یه خودکار از تو کیفم بر داشتم . اسمم رو نوشتم و خواستم لیست رو بدم به بغل دستی که دوباره خودکارم افتاد . به دستام نگاه کردم ببینم میلرزه یا نه ؟ بعد خم شدم و خودکارم رو برداشتم . داشتم میمردم اون وسط . همش ترس این رو داشتم که الان همه میگن چقدر این دختره دست و پا چلفتیه.
امروز از این رفتار خودم و از این همه کمبود اعتماد به نفس داشتم دیوونه میشدم . اومدم خونه دلم میخواست از خودم فرار کنم .
کلا از اینکه یهو بین یک جمعیت که توش جنس مذکر هم هست ، بخوام حرف بزنم یا نظر بدم میترسم . این باعث شد که امسال هیچ کنفرانسی نداشته باشم تو دانشگاه ، سعی میکردم مطالب کنفرانس رو حاضر کنم و ارائه اش رو بندازم گردن هم گروهیهام. ولی میدونم که بالاخره باید کنفرانس بدم و نمیدونم که زنده میمونم وقتی برم واسه ارائه یا نه .
یکی از بچه های دوران دبیرستانمون که یک سال از من کوچیکتر بوده به خواهرم گفته هم خودت نچسبی هم خواهرت(که من باشم!)
خوبه که تا حالا یک بارم باهاش حرف نزدم!یا حتی برخورد نداشتم!
و خوبه که چسبنده بودن یا نبودنم برام مهم نیست!
جدای از این دارم به این فکر میکنم که یه اخلاق خیلی بدی دارم
حالا میفهمم چرا وقتی منصوره بهم گفت رئوف و مهربون سارا بهم گفت منظوره منصوره اینه که خیلی خری ! خر خوبی هستی بلانسبت
خیلی بده که به مرحله ای برسیم که مهربون بودن معادل بشه با خر بودن !
خدایا از خریتم کم کن و به منطقم اضافه کن .
و بهم قدرت سکوت بده .
به من گفت خودت را از وابستگی به داشته هایت رها کن
ولی من هنوز هم فکر میکنم که انسان به نداشته هایش وابسته تر است !
+ این پست رو هجدهم تیر نود و چهار توی وبلاگم منتشر کرده بودم . داشتم ارشیوم رو میخوندم و این کامنت که از یکی از دوستای خوب وبلاگیم دریافت کرده بودم (سابع)توجه ام رو جلب کرد . 👇
«داشته و نداشته، مثل قسمت پر و خالی یه لیوان می مونه! اکتفا کردن به یک قسمت آن، نگاه ناقصی به ما میده. هر دوش لازمه. نگاه به گذشته، به آدم درس میده، یه چیزی شبیه به تاریخ زندگی آدم می مونه. موفقیت ها، شکست ها و دلایلشون. نگاه به جلو، آینده ی انسان رو تو خودش پنهان کرده و بالقوه میتونه هم بدبخت کنه ادم رو و هم خوشبخت.
زهرا خانم! خوبه که می ترسید. واقعا خوشحالم! نه به این خاطر که اضطراب و واهمه میگیری و من لدت می برم...نه! به این خاطر خوشحالم که تو رو یه دختر عاقل می شناسم و ترس رو برای تو یه محرکی می دونم که هشیاریت رو بالا می بره، حواستو بیشتر جمع میکنی و همه ی اینا باعث میشه تا هدف از دستت در نره. ولی موقعی که فرایند وابستگی به داشته ها و نداشته ها شروع میشه، یه اتفاقی تو وجود آدم می افته. دارم به این فکر میکنم که آدمی که قانع است و وابستگی شدید به آمال و ارزوهاش نداره، اگه در گذر ایام به آرزوهاش نرسید، به ناکامی دچار نمیشه و بالطبع افسردگی هم به احتمال زیاد نمی گیره. اون شخص احتمال زیاد، از نرسیدن به آرزوش، درس میگیره و 2 تا سیاست در پیش میگیره. یا راه رسیدن به آرزوش رو اصلاح میکنه و یا اینکه یه بازنگری تو آرزوش میکنه. اون به آرزوش به عنوان یه تیکه از هویتش نگاه نمی کنه که اگر نداشت، احساس کنه که بخشی از هویتش ناقصه... اون در اصل به تعالی خودش فکر میکنه و از راهها و ابزارهایی استفاده میکنه که به تعالی برسه. ولی موقعی که من وابسته ی یک آرزو میشم، یعنی همه ی انرژی ام رو متمرکز کردم تا اونو به دست بیارم، این خودش بالطبع باعث میشه من به سایر آرزوهای و آرمان های دیگه کمتر توجه کنم. خوب اگه به این آرزو نرسیدم، احساس ناکامی به من دست میده، افسردگی میگیرم، انرژی ام رو برای بازسازی از دست میدم و خلاصه میشم همون صفری که شما تو آخرین پستتون بهش اشاره کردین! با این تفاوت که شما مسبب صفر شدنتون هستید و نه دیگران یا لااقل دیگران سهم کمتری دارند تو این ماجرا. یه چیز دیگه هم که دارم بهش فکر میکنم اینه که وابستگی، آدمو می بره تو نقطه ی ضعف و باعث میشه که آدم روی احساساتش و روی اون آرزو کنترلی نداشته باشه و اگه احیانا لازم شد تا یه بازنگری نسبت به آرزوش داشته باشه، به علت وابستگی این کار رو نمی کنه.»