افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

«صائب تبریزی»

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

علاءالدین سلام
بگذار همین اول کاری  یک اعتراف کنم ، من داشتم نامه را برای جاسمین می نوشتم بعد اسم جاسمین را خط زدم و  اسم غول چراغ جادو  را نوشتم گفتم شاید غول غولک به خاطر اینکه برای اولین بار کسی برایش نامه نوشته خوشحال شود و در آن چراغ تنگ و تاریک ، همین نامه کور سوی امیدی برایش شود ، اما از تو چه پنهان علی ، ترسیدم که وسوسه شوم و در نامه ام آرزویی بنویسم و غول غولک  فکر کند که من هم مثل خیلی ها هر وقت که با او کار دارم یادش میفتم . اسم غول غولک را هم خط زدم و نامه را برای تو نوشتم علا جان، تا هر چقدر دلم میخواهد حرافی کنم و سرت را درد بیاورم . حالا ناراحت نشو چون من منتظر جواب نامه ام میمانم و تو هم هر چقدر خواستی برایم پُر چانگی کن  :))
علا راستش من هم  مثل تو ، وقتی جاسمین را در بازار میان ِ مردم عادی و مشغول کمک رسانی دیدم خیال کردم او یک خدمتکار ساده است نه یک شاهزاده  .  البته این  گمان چندان هم بیراه نبودیم . ما همه رعیتیم حتی اگر در لباس شاه و شاهزاده در آییم و در پست و مقام باشیم اما گاهی چنان در رنگ و لعابِ این عناوین بی وفا غرق میشویم که هویت و شخصیت اصیل خود را گم میکنیم .  راستی ، حالِ ابو چطور است ؟ میمون بانمکی‌ست و من دلم برای شیرین کاری هایش خیلی تنگ شده ، یادش بخیر آنجا که تو با تمام وجود مراقب خودت و ابو بودی که در آن غارِ هیجان انگیز پر زرق و برق دست  به جواهرات نزنید تا دچار تزلزل نشوید آخرش هم ابو خرابکاری کرد و  در دردسر افتادید . چقدر من و فاطمه استرس گرفته بودیم و ضربان قلبمان بالا رفته بود . ولی خب خداروشکر  که آخرش به آن چراغ جادو رسیدید .
علا ، با تو رو در بایستی ندارم ، آرزوی اولت را دوست نداشتم . آری ، میدانم به من دخلی ندارد و آرزوی خودت است . اصلا حالا که فکر میکنم برای ورود به قصر و رسیدن به جاسمین چاره ای جز این نداشتی و همچین بد هم نشد . مهم این بود که آنچه دل های شما را تسخیر کرده بود انسانیت بود نه مادیت .
آه علا ، راستش را بخواهی من به تو به خاطر داشتن چراغ جادو و آن غول شوخِ آبی و یار نازنینی مثل جاسمین ،  حسودی نکردم اما به خاطر داشتن آن قالیچه ی پرنده چرا ، چرا که از وقتی جنینی بیش نبودم تا وقتی که قبول کردم نمیتوانم پر داشته باشم و پرواز کنم ، سقوط های مکررم در بالن های دست سازم از  پر و پشم و چادر و قابلمه گرفته تا بادکنک و بادبادک و شکستن استخوان هایم از چندین ناحیه گواه این ادعاست . درست است که حالا فهمیده ام پرواز کردن فقط به داشتن پر و بال نیست و  معنویت و نیت پشت هر کار میتواند منجر به صعود یا سقوط شود یا هر نوع پرواز بدون بال دیگر ، اما من باز هم دلم جدای از این کلیشه ها یک قالیچه ی پرنده میخواهد . اگر میخواهی بگویی که در زمان شما که هواپیما و هزار تا تجهیزات آمده و نیازی به این آرزو ها نیست باید بگویم آری ولی این با آن فرق میکند  ، در افسانه و خیال لذتی هست که در واقعیت نیست . فکر کنم دیگر دارم هذیان میگویم :|
نمی دانم نامه های جودی ابوت برای بابا لنگ دراز را خوانده ای یا نه ، اما همیشه دلم میخواست در زندگی یک بابا لنگ دراز داشته باشم و برایش نامه بنویسم یا دست کم ساعت ها برای هم از رویاها و اهدافمان سخن بگوییم  . راستش یکی از چیزهایی که در زندگی آزارم میدهد همین است که فکر کنم فهمیده ام که بابا لنگ درازی که حالا در زندگی‌ام دارم با بابا لنگ درازی که فکرش را میکردم زمین تا آسمان فرق میکند  ، گاهی گمان میکنم اگر اینگونه پیش برویم تا آخر عمر علی رغم حرفه ی تقریبا مشترکان هیچ حرف و آرزوی مشترکی نداریم که در مورد آن با هم سخن بگویم . نمی دانم  جاسمین خدا کند اشتباه فکر کنم . این قسمت از نامه را باید برای جاسمین می‌نوشتم ، پس لطفا این قسمت را بده جاسمین بخواند .
علا ،  نمی دانم فاصله ی دنیایی که تو ، جاسمین ، ابو و غول چراغ جادو در آن روزگار می گذراندید با روزگاری که ما در آن زندگی می‌کنیم چقدر است ، این جا چند روز دیگر زمین بالاخره طوافش را دور خورشید  تمام میکند ، درخت ها شکوفه زده اند و برف ها در حال آب شدن اند ، اما در  بهارِ امسال ، جهان ، میزبان یک میهانِ کوچکِ شوم و ناخوانده است . علا اصلا دلم نمی‌خواست درباره اش با تو سخن بگویم و نامه ام را ویروسی کنم . میخواستم بگویم به غول غولک بگویی که شر این میهمان بی ادب  را از سرمان کم کند اما شوربختانه  خود غول غولک هم با وجود اینکه کله گنده است و هیکلش  هزارها برابر کرونا ویروس است ، اگر ،  دست هایش را مرتب با آب و صابون نشوید و از چراغ جادویش بیرون بیاید ، این ویروس منحوس سریع خِرش را میگیرد و به زمین میزندش . آخر این کرونا خان با نیم وجب قدش  به این که تو چکاره ای و چه جایگاهی داری  نگاه نمی کند که.   علا ، ما سال‌هاست منتظر یک میهمانِ خوانده ایم که  پیام آور صلح و عدالت است و وعده اش به ما داده شده ، شاید هم این اتفاقاتِ عجیبی که دارد در جهان میفتد  طوفانِ قبل از آرامش است .من امیدوارم علا .
علا ، چقدر حرف دارم که بزنم و میبینی که چگونه در سخن راندن گویِ سبقت  را ربوده ام ، میخواهم این روده درازی را ادامه دهم اما مادرم دارد صدایم میزند تا در رفت و روب پایان سال کمکش کنم و اگر کمی دیگر طولش بدهم دیگر فقط خدا رحم کند :))
علا ، میدانم مرگ و زندگی دست خداست ، اما دوست دارم عمرم کفاف دهد تا برایت دوباره بنویسم ، برایت بگویم که به آرزو های ساده اما شیرینم رسیده ام . اگر از دست هواپیماهای اوکراینی ، ویروس های ناخوانده ، امتحان علوم پایه و خانه تکانی مادرم جان سالم به در بردم نامه ی بعدی مرا دریافت خواهی کرد .
به جاسمین سلام برسان ، مراقب خودتان باشید و دست هایتان را  با آب و صابون بشویید . نامه ام را در شیشه ی الکل  گذاشته ام تا هم نامه ام کاملا مصون باشد و هم اینکه الکلش برای ضد عفونی کردن به کارتان بیاید . امیدوارم جواب نامه را با قالیچه ی پرنده برایم بفرستی:)))))
برایتان آرزوی خوشبختی و سلامتی میکنم .
امضا : همدم ماه .

____________________________________________________________________________

من این چالش  ( نامه به یک شخصیت کارتونی ، فیلمی یا داستانی ) رو دیروز دیدم و خوشم اومد اولش نوشتن سخت بود ولی بعدش کم کم همینجوری حرف بود که میومد :))

از  هوپ فول ، رومی ، من... ، تیکی ، الی ، مسافر ،تسنیم ، آیه ،  smile ، BOOM BOOM، Y.M.S، هیوا جعفری ، رهآیی ، چرک نویس و رئوف .. و رزمنده... و تنبل ترین کدوها و آقای مهربان ، کج نویس و دختر شیعه و   فیشنگار و  آزاد و آنیا بلایت و لیمو و پریا و هر کی که این پست رو خونده دعوت میکنم اگر مایل بودن تو این بازیِ وبلاگی شرکت کنند :)

  • همدم ماه

اعترافات یک مادر !

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۲۳ ب.ظ

«اعترافات یک مادر » داستان زندگی عاشقانه ای است که هر چند با عشق و دلدادگی دو دانشجوی جوان آغاز می شود و در یک زندگی و خانه و کاشانه ی رویایی نشو و نما می کند ، اما در بستر پیچیدگی های روزمره ی زندگی و خصوصیات اخلاقی ویرانگر به خزانی زودرس گرفتار می گردد ...

«ما در ساختن رابطه مان مرحله ی گفت‌وگو را از قلم  انداخته و یکباره جسته بودیم سمت عشق بازی و وقتی خودمان را با مسئله ی ازدواج و بارداری مواجه دیدیم ، فهمیدن اینکه هیچ چیز مشترکی نداریم ، تقریبا یک شوک بود »

[ پشت کتاب ]  

این کتاب در دو داستانِ موازی و از زبان دو زن روایت میشه ، یک مادرشوهر و یک عروس .  مادر ، داستانِ ازدواجش و چگونگی تربیت تنها فرزند پسرش رو تعریف می‌کنه و عروسش ،  زندگیِ به ظاهر عاشقانه ای که با همسرِ متعصبش داشته . کنترل گر بودن و حس مالکیت بیش از حدی که آزادی و آرامش رو از هردو میگیره و زندگیشون رو به آتیش می‌کشه و دختر از ترس قضاوت شدن در روستا و شهر کوچیکی که توش زندگی میکنه و تهدید های همسرش جرأت دفاع از حقوق خودش و طلاق رو نداره در حالی که مردم به زندگی عاشقانه‌شون غبطه می خورن! 

تو این کتاب به خوبی میبینیم که شیوه ی حرف زدن و رفتار پدر و مادر با فرزندش  در خردسالی تا بلوغ چه تاثیر شگفتی در رفتار های آینده ی اون می‌ذاره . 

جملاتی از کتاب :

*فکر میکردم این  عشقه ، فکر میکردم اون عوض میشه _ همیشه می‌گفت این آخرین باره . فکر میکردم لایق این رفتارها هستم . تصور میکردم من عصبانیتش رو تحریک میکنم ، فکر میکردم اون متاسفه و میتونم کمکش کنم . 

*در بازیِ سرنوشت ، زندگی ورق های ناممکنی رو مقابلت گذاشته و  تو ناچاری دونه دونه‌ی اون ورق ها رو برگردونی تا موقعیتت رو نجات بدی .

*بعضی از مردهایی که اهل خشونت و بی حرمتی به زن ها هستن ، فقط یک نفرتِ عمیقِ ذاتی نسبت به اون ها دارن . اون ها یک زن و یک مادر بی نقص می‌خوان _ اما دستیابی به انتظاراتشون غیرممکنه . و وقتی تو نمی تونی نیازهایی رو که اون ها خودشون رو نسبت بهش محق میدونن ، تمام و کمال برآورده کنی ، اون وقت تو رو تنبیه می کنن .

*عشق همیشه امن نیست . گاهی اوقات عشق می تواند آسیب برساند و گاهی میتواند باعث دردی عظیم و حتی آشفتگی شود . این واقعیت را می دانم ، چون عشقی که به دیوید داشتم با من این کار را کرده بود .

*روزهای اول رابطه مون ، فقط بذر های کوچکی از این رفتار ها وجود داشت ، اما در طول زمان رشد کرد و به پیچکی تبدیل شد که خودش رو دور همه ی زندگی‌م پیچوند. 

  • همدم ماه

جنگِ پا برهنه زیرِ نورِ کم ، جنگجوی عشق ...

جمعه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۳۵ ب.ظ

​​​​​​

این روزا توی فضای مجازی چالش هایکو کتاب راه افتاده . من این هایکو کتاب رو پارسال بعد خوندن پست یکی از بچه های وبلاگی که در همین رابطه بود درست کردم و فرصت نشد تا انتشارش بدم . اما این روزهای پر التهاب ، دوباره با این عکس مواجه شدم و دیدم چقدر شبیه این روز هاست...

عشق و امیده که ما رو زنده نگه داشته و ترغیبمون می‌کنه به تلاش و جنگیدن حتی اگر  پابرهنه باشیم ،  دستِ خالی و بدون اسلحه .

پ.ن: 

۱.شماهم اگه دوست داشتید تو این چالش شرکت کنید و با کتاب هاتون ، هایکو کتاب درست کنید [اگه مایلید بیشتر با هایکو کتاب آشنا شید رو لینک کلیک کنید ] و تو وبلاگتون  انتشار بدید ، سرگرمی هیجان انگیزیه:) 

۲. یه منوی دیگه بالای وبلاگ اضافه کردم و می‌خوام از این به بعد موسیقی های دلنشین محلی رو اونجا انتشار بدم :)

۳. شما این روزایی که تو خونه اید چیکارا می کنید ؟چی میخونید ، چی مبینید؟ دلم واسه حرف زدن باهاتون تنگ شده ، مخصوصا دوستای قدیمی:) 

  • همدم ماه

نترس عشقِ جونی...

دوشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۹:۲۰ ب.ظ

 

 

 

دیروز ساعت سه بعداز ظهر  وقتی داشتم با بسته شدن چشمام از خواب  در مقابل مرور آناتومی می‌جنگیدم خواهرم خبر داد که آزمون لغو شده . گوشیم رو چک کردم و دیدم بله ، چیزی که در موردش صحبت شده بود و من سعی کردم با بی تفاوتی از کنارش بگذرم و به برنامه ی مرورم ادامه بدم ، اتفاق افتاد . 

پارسال اواخر اسفند و اوایل فروردین روز های سختی داشتم ، روز های نبرد با خودم با خانوادم با دلم با عقلم روزهایی که شب تا صبح گریه میکردم و آخرش تصمیمی گرفتم که هنوز به درست بودنش شک دارم .  اما بعد از اون تصمیم ، یه پست تو یه کانالی خوندم  که یه جمله ازش تو ذهنم پر رنگ شد و هنوز که هنوزه گاهی ناخودآگاه زیر لب تکرارش میکنم « چشمه ی خوشبختی ، پشت کوه های پذیرش است» . پذیرش واقعیت و اتفاقی که افتاده و نقش تقدیر و اقبال و خودمون به همون شکلی که هستیم و شکل گرفتیم . جمله ای که  شاید به خاطر کمال گرایی ، کاملا نپذیرفتمش اما احتمالا  اینجوری تغییر و اصلاح اشتباه و ادامه ی زندگی راحت تره و  در نهایت چاره ای جز این نیست چون اون بیرون جنگ خیلی وقته تموم شده و تو داری با خودت می‌جنگی و به خودت آسیب میزنی  .

دیروز بعد از خبر تعویق آزمون تا شب هیچ کاری نکردم و یه گوشه نشسته بودم و دائم اخبار رو چک میکردم و پر از حس سردرگمی بودم . اما امروز صبح که خواب بلند شدم یادم افتاد اسفنده، ماه قشنگ و مورد علاقه ام که حتی غم های اسفند سال گذشته ، تعویق آزمون و تشویش ناشی از اپیدمی کرونا چیزی از قشنگیش توی قلبم کم نمیکنه . اتاقم رو حسابی تمیز کردم برای یه مدت کتاب های درسیمو کنار گذاشتم و رفتم توی حیاط زیر نور ملایم خورشید و آسمون نیمه ابری که انگار اون هم بین اندوه و امید در نبرده ، چندتا نفس عمیق کشیدم و برای گنجیشک های امیدواری که به زودی از سفر بر می‌گردن « آب زدم راه را..» و آهنگ بالا از حیدو رو پلی کردم و همون جا زیر سایه ی نصفه و نیمه ی درخت همیشه سبز زیتون و دست های تازه روییده ی درخت توتِ جوونِ باغچه نشستم و زیر لب این بیت از صائب رو زمزمه کردم 

اگر ز برگ خزان دیده می رود زردی

شکسته رنگیِ ما نیز چاره ای دارد...

  • همدم ماه