افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

«صائب تبریزی»

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

روز عشق را چگونه گذراندید؟

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۰۸ ب.ظ

 من امروز دوباره رفتم با کمال حماقت و بدون هیچ تمرینی ( کلاس های آزاد این هفته پُر بود چون دیر اقدام کردم) آزمون عملی شرکت کردم . حتی وقتی اون افسر که دو دفعه قبل منو انداخت رو دیدم بازم از رو نرفتم و گفتم این دفعه با  اقتدار قبولم😂 ولی با اقتدار افتادم و همه ی همه ی خانم ها افتادن  به جز یکیشون! حتی بهتریشون که بنده خدا دوبار دور دو فرمون رفت  واسه پارک استاندارد یه کف  دست فاصله اش زیاد بود و بنابراین مردود 😐  من آخرین نفری بودم که امتحان دادم میخواستم ببینم بچه ها رو چجوری مردود میکنه . خلاصه  یکی قبول شد اونم فقط دنده کشی رو امتحان گرفت ازش. 

از پسرای بی چاره پارک دوبل می‌گرفت و یکی پس از دیگری می افتادن . مسئول آموزشگاه می‌گفت باید این افسر باز نشسته بشه وگرنه این چرخه ادامه پیدا می‌کنه :))

حالا اینا رو ولش کن. دو تا موتور سوار تو لاینی که بچه ها داشتن امتحان میدادن نزدیک ربع ساعت اومدن ویراژ دادن و ادا و اطوار در آوردن ، آخرش افسر عصبانی شد از ماشین پیاده شد که گوش اینا رو بکشه و شماره پلاکشون رو برداشت و یه چیزی هم بهشون گفت . اینا از رو نرفتن بی تربیتا یه علامت با دستشون ( همون علامت خاک بر سری) به افسر نشون دادن و یه تک چرخ زدن و رفتن😓 افسر جان همینجوری خودش اعصاب نداشت اینا هم اومدن قوز بالا قوز شدن  :)) 

 دلیل رد شدن منم این بود که این دفعه اومدم فاصله ام رو با جدول چهل و پنج کنم افسر گیر داد که زیاد جلو رفتی و دورت شبیه دور یک فرمون شده و قبل از اینکه من دهان باز کنم که نرنجد از من ، نوشت مردود :/ بعد از اینکه نوشت بهش گفتم خب عرض خیابون بیشتر از دوازده متره من هرکاری میکردم همینجوری میشد که افسر جان یک دلیل دیگه هم به دلایل مردودیم اضافه کرد و گفت از همون ابتدا  ماشین لگن آموزشگاه رو زیاد گاز دادم :/  آموزشگاه این دفعه ماشینش رو که به نظر من بهتر از ماشینهای دیگه اش بود با یه ماشین لگن دیگه که به نظر خودشون بهتر از لگن های دیگه  بود عوض کرده بود هرکاری کردم صندلیش تنظیم نشد و جلو نیومد :/ 

  • همدم ماه

یادت باشد ....

شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۷، ۰۳:۳۰ ب.ظ

یادمان باشد در بطن زندگی دنیایی ، در روزمرگی هایمان ، در لابه لای غیبت و تهمت و قضاوت نا به جا ، در بی عدالتی ، در تجملات ،  در زیر پا گذاشتن حقوق دیگران ، در بی توجهی به حق الله ، در ظلمتُ نفسی های بی شمار  گم نشویم و خودمان را گم نکنیم..... 

 یادمان باشد اگر امروز دستی را گرفتیم ، فردا خدا دستمان را می گیرد که یدالله فوق أیدیهم ....

یادمان باشد  که یادمان نرود همسایه ، که یادمان نرود پدر و مادر  که یادمان نرود چگونه  واقعی عاشق بودن و عاشقی کردن ...

که یادمان نرود ساده بودن و ساده زندگی کردن چقدر قشنگ است...

یادمان باشد گاهی ساده باید گذشت و بخشید و گاهی از کنار کوچک ترین حقوق و مسائل  ساده نباید گذشت ...

اللهم أخرجنا من الظلمات إلی النور....

یادم باشد یادم باشد یادمان باشد ...

 و کفی بالحلم ناصرا...

  • همدم ماه

حالا سبز هم نشد به هر حال قهوه ای هم رنگ قشنگیه:))

پنجشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۰۰ ب.ظ

داشتم دور دو فرمون میزدم از اون ور همه خانم ها وقتی دیدن ماشین رو خوب حرکت دادم میگفتن اوو این قبوله :))

بعد از چرخش اول فرمون  یک و نیم متری  رو به روی جدول وایستادم ، همین موقع افسر گفت فاصله ات با جدول چقدر باید باشه ؟ گفتم یک و نیم سانتی متر ،  بعد با انگشت بهم نشون داد که یک و نیم سانتی متر که اندازه ی یه بند انگشته 😂 بعد گفتم نه منظورم  یک و نیم متره ، دیدم چشماشو گرد کرد  گفتم فکر کنم چهل و پنج سانتی متر معقول تره😬 

حالا جریان این بود که من قبل از آزمون از شوهر عمه ام پرسیده بودم بهم گفته بود یک و نیم متر و من بین یک و نیم متر و چهل و پنج سانتی متر شک کرده بودم چون تمرین هم نداشتم :/  

 داشت قبولم میکرد که من دیگه از هول حلیم افتادم تو گاز و فاصله رو کم نکردم و همینجوری رفتم دنده عقب  . نوشت مردود  😔 

توصیه ی افسر : هر کی هر چی گفت که درست نیست . فقط دونستن مهم نیست .

  • همدم ماه

شنبه داشت تمام می شد که شماره ی مُنورّه روی گوشی ام افتاد . خوشحال شدم . منوره گفت زنگ زده تا حالم را بپرسد و صدایم را بشنود . گفتم که مرا شرمنده ی لطفش می کند . گفتم که خیلی وقت است دیگر  دل و دماغ زنگ زدن و صحبت کردن را ندارم ولی عوضش دست به پیام دادنم خوب است ‌.   گفت می دانم می دانم و چون می دانم گله ای نیست . کاش می شد  صدای آرامش بخش و با وقارش را بوسید . انتهای صحبت هایمان رسیدیم به یک قرار مطالعه ی یک و نیم ساعته در کتابخانه که از یکشنبه شروع شد و تا دیروز ادامه داشت . دیشب هوا ناگهان سرد شد . سه ماه زمستان این جا همین گونه است . گاهی آفتاب ریای‌ش مجبورم می کند تمام روز وسایل گرمایشی را خاموش کنم، گاهی بهارِ مهربانش!  شاعرم می کند و گاهی چنان  سرد و بی رحم و بخیل است که گویی دشمنی دیرینه ای با خاک غریبِ این شهر دارد . راستش دلم از بی رحمی اش می گیرد از این که از برف و بارانش تنها سوز و سرمایش را به ما ارزانی می دارد .  قرار امروزمان کنسل شد . 

عصر امروز در حالی که گمان میکردم به خاطر نابسامان بودن هوا آزمون شهرِ فردا کنسل است توسط عمه خبر دار شدم که نه ، زندگی جریان دارد مهم نیست آن بیرون چه خبر است . به بابا گفتم حالا بروم چه فایده ؟ بابا گفت این دفعه قبولی .  یاد پنجشنبه ی هفته ی  گذشته افتادم که به خاطر معطل شدن برای شروع آزمون  دندان هایم از سوز سرما بهم میخورد . یاد اینکه اصلا در واقع آزمون نداده رد شدم  . حالا  باید به آموزشگاه زنگ میزدم تا اسمم را برای آزمون فردا بنویسند . توپم را پر کرده بودم که به آن ها بگویم اگر افسر میخواهد با ماشین آموزشگاه برود خرید،  بگویید ما دیرتر بیاییم . منشی که گوشی را برداشت صدای مهربان و آرام‌ش همه چیز را از یادم برد . کاش زمستان،  فردا مهربان باشد . 

  • همدم ماه

گره ی کورِ ظهورِ تو منم می دانم ....

چهارشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۷، ۰۱:۳۹ ق.ظ

می گویند روز های هفته هر کدام رنگ و بوی خاص خود را دارند ...

اما  این جا  فرقی نمی کند شنبه باشد یا جمعه ، روز های بی شما بودن بوی انتظار می دهد ،   شب هایش بوی دلتنگی ....

روزهایِ بی شما  بودن همگی جمعه اند آقا ....

  • همدم ماه

از رنج .....

يكشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۷، ۱۱:۱۶ ب.ظ
هزاران خورشید تابان را می خوانم قطره های اشک دانه دانه از چشمانم جاری میشوند بهم می پیوندند ،  از گونه هایم سر میخورند و در زیر گلویم پخش می شوند. به این قسمت می رسم که طارق می گوید :« وقتی که طالبان نقاشی ها را پیدا کردند از تصویر پاهای دراز و برهنه ی فلامینگو ها عصبانی شدند و آن را توهین آمیز خواندند . بعد از آنکه پسر عموی بیچاره ام را به خاطر کشیدن نقاشی ها بستند و کف پاهایش را شلاق زدند تا خون از کف پاهایش بیرون زد به او پیشنهاد می کنند که یا باید نقاشی ها را نابود کند یا فلامینگوها را به شکل مناسبی در بیاورد . پسر عمو هم قلم مو را بر می دارد و شلوار تن همه ی اون فلامینگو ها می کند ! و این طوری فلامینگو ها ظاهر و قیافه ی شرعی پیدا می کنند . »
لیلا خنده اش می گیرد ولی نمی خندد . من اما میان گریه ،  خنده ام میگیرد ، می خندم و معنی خنده ی تلخِ من از گریه غم انگیز تر است را می فهمم. 
  • همدم ماه

گیلتی پلژر شما چیست ؟

جمعه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۷، ۰۴:۱۶ ب.ظ
تصور کنید در حال رانندگی، به یک آهنگ شش و هشت فاقد ارزش هنری با صدای بلند گوش می دهید. با توقف پشت چراغ قرمز ناگهان متوجه می شوید در ماشین کناری، دوست و یا همکار شما نشسته است.
 بلافاصله صدای آهنگ را کم می کنید چون اگر همکارتان بفهمد طرفدار آن سبک موسیقی هستید، بسیار ضایع خواهید شد. این آهنگ، اصطلاحا  "گیلتی پلژر" شماست.

«گیلتی پلژر (guilty pleasure) هر چیزی است نظیر یک فیلم، برنامه تلویزیونی، یک آهنگ و هر رفتار دیگر که در شان شما نیست و از بیان آن خجالت می کشید، با این حال از انجام آن لذت می برید. آن رفتار بر قضاوت سایرین نسبت به شما تاثیرگذار است و به همین دلیل پنهانی آن را انجام می دهید. به عبارت دیگر، گیلتی پلژر چیزی است که شما قاعدتا نباید دوست داشته باشید ولی به هر حال دوستش دارید. 

گیلتی پلژر  را می توان "لذت گناه آلود" یا "دلچسب ناپسند" ترجمه نمود. بگذارید با یک مثال دیگر مفهوم گیلتی پلژر  را روشن تر کنم. وقتی در جمع دوستان در مورد علائق سینمایی خودتان در حال بحث هستید، وانمود می کنید که طرفدار کارگردان هایی همچون آندره تارکوفسکی، اینگمار برگمن و دیوید لینچ می باشید، با اینحال در خلوت خودتان فیلم های هندی از نوع کاملا تخیلی می بینید و بسیار هم لذت می برید؛ با این توضیح، فیلم های هندی گیلتی پلژر شما هستند!»

چند روز پیش یکی از دوستام این سوال گیلتی پلژر شما چیست ؟ رو از مخاطبینش پرسیده بود و جواب ها رو به اشتراک گذاشته بود . اکثر جواب ها این بود که یکی رو دوست دارم ولی تظاهر میکنم ازش متنفرم یا اینکه بی تفاوتم -_- آخه چرا :)) 

  • همدم ماه

مرغ پر سوخته هر جا بِرود در بند است .....

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۵۲ ق.ظ

دست به جان نمی رسد تا به تو بر فشانمش 

بر که توان نهاد دل تا ز تو واسِتانمش؟


#سعدی

  • همدم ماه

-_-

سه شنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۰۲ ب.ظ
گفت خیلی دلم برا عید تنگ شده ای کاش زودتر عید شه
گفتم یادش به خیر انگار همین پارسال عید بود 
گفت خب پارسال عید بوده دیگه پس چی-_- :)) 
  • همدم ماه

من عاشق مسافرت هستم . دلم میخواهد یک روز که مستقل شدم همه ی ایران را بگردم . بیشتر از شهر ها،  عاشق روستا ها هستم .خیلی خیلی .  مدتی بود به این فکر میکردم که بند و بساطم را جمع کنم و بروم شمال در یک کلبه ی چوبی که در اطرافش دریاچه و شالیزار و یک بوم نقاشی و چندتا درخت است زندگی کنم . وقتی این فکر را میکردم نمیدانم این همه شجاعت را از کجا آورده بودم چون در تصوراتم تنهای تنها بودم . هیچ آدمی زادی آن اطراف نبود . اما فعلا پایم مدت ها اینجا گیر است و غیر مستقل ام . تابستان ها را دوست دارم چون حداقل میتوانم مطمئن باشم با خانواده به شهر مادری ام می روم و تا آن جا هرچند مسیر تکراری هر ساله پیموده می شود اما چیز های جدید هم کشف میکنم . حالا چه شده که امروز یاد تابستان افتاده ام دلیلش می تواند هوای داغ امروز هم باشد به هر حال . اما دلیل اصلی اش «سباستین» است . کتاب جدیدی که دارم می‌خوانم . توی این دو هفته که دلم هوای مسافرت کرده « سباستین » را می گشایم و پا به پای او کوچه پس کوچه های کوبا را گز می کنم . امروز سباستین رسیده است به محله ای که او را یاد جزیره ی میکونوس در یونان  می اندازد و من را یاد روستای کوچکی که شهریور ماه به آن جا رفتم . سباستین می گوید همیشه اولین چیز عجیبی که آدم در یک شهر می بیند در خاطرش می ماند و مثل یک تصویر محو نشدنی می شود نخستین آلبوم آن شهر . اولین چیزی که سباستین  در این محله می بیند یک پیرمرد نود ساله است .  اولین چیزی که من در این روستا دیدم دسته های پیرمرد و پیرزن های بانمک بود . می‌خواستیم برویم بامِ شهر که توی این روستا بود ‌. آن درخت بزرگی که در عکس بالا می بینید یک زمانی دکان بوده است . این را دایی ام به من گفت چون حیرت زده به آن نقطه خیره شده بودم . اما من حواسم سمت آن پدر بزرگ ها بود و دایی فکر میکرد دارم به این فکر میکنم که اوه چه درخت غول پیکری ، آن فرورفتگی عظیم توی آن نشانه ی چیست؟ اما اما من داشتم فکر میکردم که گوشی ام را در بیاورم و با این پدر بزرگ ها عکس بگیرم ‌. من را یاد پدر بزرگ خودم انداخته بودند . بابابزرگ عزیزم . انگار چند نسخه از روی آن کپی زده بودند . اما آن درخت هم توجه ام را به خودش جلب کرده بود‌ ان درخت سبزِ سیدی که یک زمانی توی آن آب نبات و نقل می فروخته اند لابد .  گوشی ام را در آوردم تا عکس بگیرم اما خجالت کشیدم و سریع جمعش کردم . به بابا بزرگ ها لبخند زدم و با دایی و زندایی وارد کوچه شدیم دایی با بقیه جلو تر راه می‌رفتند من و زندایی عقب بودیم . در وسط کوچه قلبم تند تند می زد اما پاهایم از حرکت ایستاده بود . به زندایی گفتم که میشه برگردیم و بریم ازشون عکس بگیریم ؟ زندایی هم انگار با من هم دل بود . با هم کوچه را عقب گرد رفتیم . سر کوچه ایستادم به بابابزرگ ها سلام کردم و لبخند زنان چندتا عکس از آن ها گرفتم . دوباره کوچه را برگشتیم تا رسیدیم به بام . سرسبز ، خلوت و رویایی ، بکر و نوستالژی مثل همان جایی که در خط های اول گفتم . وقتی که آماده ی برگشتن شدیم داشتند اذان می‌گفتند . ما با ماشین از روستا خارج شدیم و همان موقع جوانی سوار بر موتورش وارد شد و  به سمت مسجد جامع  رفت  . پیرمرد ها و پیرزن ها هم پیاده به همان سمت می رفتند . از زیباترین غروب هایی بود که در عمرم دیده بودم . 

🌸نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است ... 

#سهراب سپهری 

پ.ن: فکر میکنم اگه همون شهریور ماه در مورد این روستا می‌نوشتم جزئیات بیشتری یادم می اومد ‌. اما وقت نشد و امروز شدیداً دلم هوای اون روز ها رو کرد و اولین چیزی که یادم اومد همین عکس بالا بود .  راستی شما دلتون برای چیزی یا کسی  تنگ نشده ؟  چی یا کی ؟  


  • همدم ماه