افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

«صائب تبریزی»

۷ مطلب با موضوع «از من به من» ثبت شده است

ماهیِ بی حوض ، با حوضِ بی ماهی خیلی فرق دارد...

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۵۲ ق.ظ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فهمیم عطار در پستی گفته بود که دوستش در یک گلدان دو نوع گل متفاوت را کاشته است. گل یاس و کاکتوس . گل یاس و کاکتوس هر دو زیبایند اما زندگی در کنار هم آن ها را می کشد چون نیاز و خواسته و شیوه ی زندگی‌شان با هم فرق می کند. زندگی نیز این گونه است . ممکن است هر دو آدم خوبی باشیم اما  به قول فهمیم عطار ترکیب دو خوب با هم همیشه خوب نمی شود . خربزه و عسل هر دو خوشمزه اند اما خوردنشان در کنار هم عواقب خوبی ندارد . 

 پدرم چندماه پیش به من گفت که در حرف هایش هیچ اجباری در کار نبوده و تمامش نصیحت و مشورت بوده ، حق با اوست اما ای کاش مراقب دوست داشتن هایمان باشیم و با دوست داشتنمان  نفس کشیدن را برای عزیزانمان سخت نکنیم .  اگر  کسی را دوست داریم بگذاریم خودش باشد و اگر خواست تغییری کند آن تغییر به خاطر خودش باشد نه به خاطر شما یا بقیه . با اراده و اختیار و تفکر خودش . 

مثل دوران کنکور که  شرایط باعث شد نتوانم پشت کنکور بمانم و بعدش سعی کردم از مسیری که بنا بر اتفاق  ناخواسته ، حکمت یا جبر در آن حرکت می کردم بهترین استفاده را کنم حالا نیز باید چنین راهی در پیش بگیرم . باید تلاش کنم  تا این لبخند ها واقعی باشند  و حالا که در این گلدان کاشته شده ام  همزیستی مسالمت آمیزی ایجاد کنم . این یکی از شروط بقاست . تا انتخاب طبیعی چه کند. 

پ.ن:

به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند
رونده باش،
امید هیچ معجزه‌ای ز مرده نیست،
زنده باش...

#هوشنگ ابتهاج

  • همدم ماه

شنبه داشت تمام می شد که شماره ی مُنورّه روی گوشی ام افتاد . خوشحال شدم . منوره گفت زنگ زده تا حالم را بپرسد و صدایم را بشنود . گفتم که مرا شرمنده ی لطفش می کند . گفتم که خیلی وقت است دیگر  دل و دماغ زنگ زدن و صحبت کردن را ندارم ولی عوضش دست به پیام دادنم خوب است ‌.   گفت می دانم می دانم و چون می دانم گله ای نیست . کاش می شد  صدای آرامش بخش و با وقارش را بوسید . انتهای صحبت هایمان رسیدیم به یک قرار مطالعه ی یک و نیم ساعته در کتابخانه که از یکشنبه شروع شد و تا دیروز ادامه داشت . دیشب هوا ناگهان سرد شد . سه ماه زمستان این جا همین گونه است . گاهی آفتاب ریای‌ش مجبورم می کند تمام روز وسایل گرمایشی را خاموش کنم، گاهی بهارِ مهربانش!  شاعرم می کند و گاهی چنان  سرد و بی رحم و بخیل است که گویی دشمنی دیرینه ای با خاک غریبِ این شهر دارد . راستش دلم از بی رحمی اش می گیرد از این که از برف و بارانش تنها سوز و سرمایش را به ما ارزانی می دارد .  قرار امروزمان کنسل شد . 

عصر امروز در حالی که گمان میکردم به خاطر نابسامان بودن هوا آزمون شهرِ فردا کنسل است توسط عمه خبر دار شدم که نه ، زندگی جریان دارد مهم نیست آن بیرون چه خبر است . به بابا گفتم حالا بروم چه فایده ؟ بابا گفت این دفعه قبولی .  یاد پنجشنبه ی هفته ی  گذشته افتادم که به خاطر معطل شدن برای شروع آزمون  دندان هایم از سوز سرما بهم میخورد . یاد اینکه اصلا در واقع آزمون نداده رد شدم  . حالا  باید به آموزشگاه زنگ میزدم تا اسمم را برای آزمون فردا بنویسند . توپم را پر کرده بودم که به آن ها بگویم اگر افسر میخواهد با ماشین آموزشگاه برود خرید،  بگویید ما دیرتر بیاییم . منشی که گوشی را برداشت صدای مهربان و آرام‌ش همه چیز را از یادم برد . کاش زمستان،  فردا مهربان باشد . 

  • همدم ماه

یک بغل حرف ولی محضِ نگفتن داریم....

جمعه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۷، ۰۸:۵۱ ب.ظ

گاهی هم بغض همان پیام های تایپ شده هستند که فرو داده نمی شوند و سال ها پیش نویس دست هایت باقی می مانند تا
 تاریخِ اعتبارشان تمام شود ....
  • همدم ماه

وقتی همدم تک بیت در می کند از خود :))

سه شنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۱۰ ب.ظ

گویند «دیوانه چون ماه  بنگرد دیوانه تر شود »

ماه ها گذشت و ماه‌م ندیدم و دیوانه تر شدم... 

  • همدم ماه

ما را ز تو غیر تو تمنایی نیست

سه شنبه, ۵ تیر ۱۳۹۷، ۰۲:۵۶ ب.ظ

امروز بچه غول رو کشتم . 

انقدر امروز برام روز خوبی بوده که دلم میخواد نگهش دارم دلم میخواد بهم بگن یه آرزو کن و بگم بذارید زمان رو نگه دارم و بذارید هزار بار این صحنه رو پلی کنم و زنده تماشاش کنم .  

از خدا یه چیزی خواستم بهم نداد . بعد گفتم خدایا باشه کوچیک ترش رو آرزو میکنم حداقل اون باشه؟ امروز در اوج ناباوری خدا یکی از دعا های چند ماه پیشم رو برآورده کرد . بعد من نشستم همه ی ناله ها و غرغرهایی که بعد از اون دعا تو دفترچه ام نوشته بودم رو مرور کردم . گفتم دیدی چقدر به خدا غر زدی ؟ چقدر گفتی خدایا چرا اینطور نشد؟ چرا اینطور شد ؟ چقدر گریه کردی ؟ چقدر زار زدی؟ هی گفتی من بدشانسم؟ هی گفتی من بدبختم؟ هی گفتی اینو دوست ندارم ؟ هی گفتی من این سرنوشت رو نمیخوام ... ولی تو گفتی سرنوشت رو باهم میسازیم .. تو گفتی نا امید نشو... تو گفتی من سرنوشت قومی رو تغییر نمیدم مگر اینکه خودشون تغییر بدن .... تو حیرت فرو رفتم ... من از خودم خجالت میکشم ... ممنون که هستی خدای مهربونم ..... 

  • همدم ماه

بدونِ تاریخ، بدون امضا...

سه شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۷، ۱۲:۳۶ ق.ظ

گاهی وقتا اینقدر «چوب »سادگی هاتو ، مهربونی هاتو، دلسوزی هاتو ،ازخودگذشتگی هاتو «میخوری »  که به «یبوست » احساس دچار میشی .

من بی احساس نیستم متهمم نکن به بی احساسی من پر از احساسم و احساسی که تراوش نشه و سر دلت بمونه بازم خودت رو اذیت می‌کنه میبینی رفیق؟ بازم زخمی ماجرا منم . 

من بی احساس نیستم 

فقط می‌دونم این احساس خارج نشده از صد تا تنفر پرتاب شده دردناک تره. 

  • همدم ماه

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

دوشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۱۴ ب.ظ

در واپسین نفس نفس زدن های اسفند و سرفه های آخر ابرهای زمستانی لابه لای  خانه تکانی های مردم شهر تصمیم گرفتم خودم را بتکانم .

دستی به قلب غبار گرفته  میکشم ... تکه های شکسته را بیرون میریزم ... گاه روحم را زخمی میکند اما خیالی نیست .... 

آبی به چشم های تار میزنم .... اتفاق های نود و شش را بهتر میبینم .... حکمتی که میگفتند را بهتر درک میکنم ... 

اخم های گره کرده را باز میکنم ، بذر لبخند به لب میپاشم 

لباس های گل گلی می‌پوشم و عطر گل های باغچه را میهمان ریه هام میکنم 

روحم را ... روحم را ...

 میدانی جانم آراسته میشوم اما لابه لای خود تکانی هایم چیز بدرد به خوری پیدا نمی شود 

افکار مهار گسسته نهیبم میزنند ... نه مگر می شود روح خدا در آدمی دمیده باشد و چیز بدرد نخوری در خود نیابد ؟ بهتر بتکان ...

آن گوشه های قلبم وعده وعید های خفته میبینم ... صبوری های فراموش شده ... سکوت های فریاد شده ... فریاد های خاموش .... همان هایی که که در همه ی بهار های گذشته وقتی که از استشمام نسیم نوروزی سرمست میشدم قولش را به دلم میدادم 

نود و ششم چقدر به من اضافه کرد ؟ قدر یک سال؟ قدر یک ثانیه ؟ قدر یک دقیقه ؟چقدر بهتر شدم و در پی فهم به نادانی ام پی بردم ؟ چقدر دل شکستم ؟ چقدر رنجاندم؟ چقدر رنجیدم و بخشیدم؟ چقدر اعتقاداتم را قوی تر و بهتر کردم ؟ چقدر به خدا نزدیک تر شدم ؟ چقدر در جست‌وجوی علم بودم؟

از اینکه روحم غرق در روزمرگی هاست می رنجم .

می خواهم وعده وعید بدهم  می خواهم بگویم نود و هفت فلان می کنم و فلان نمیکنم اما اول باید از رسن بی رحم روزمرگی های که زندگی ام را به دام انداخته برهم . 

احساس پوچی و حالت تهوع هایی که ناشی از لانه گزینی خلإدر بطن روحم بود را بالا می آورم . 

باید خلا درونم رو قبل از زاییدن سقط کنم . 

باید من کهنه ی مغموم گوشه گیر نالان و شکوه گرِ مسکون را بکشم . باید مٙنی که گاه بی مهابا در گرداب پر تلاطم افکار بی سر و ته دیگران غرق می شد را نجات دهم . هنوز هم درونم آنقدر ها بوی کهنگی نگرفته .  

باید روحی که آبستن امید و هدف است را ...نه باید روحی که آبستن «عمل» را به دنیا بیاورم. 

  • همدم ماه