زیر تیغت میام!
کتاب زیر تیغت میام در مورد یه خانم دکتره که مبتلا به سرطان کموداکتوما«تومور شاهرگ گردن» هست که برای عمل نیاز به رضایت یکی از ذکور درجه اولش داره و در زندگیش هیچ مذکر درجه اولی یافت نمیشه چون از شوهرش سر اینکه شوهره بچه میخواسته ایشون نمیخواسته طلاق میگیره و با برادرش هم سر ارث پدریشان دعوا و جنگ داشته و کاملا قطع رابطه کرده و پدرش هم فوت شده و لابد عمو و دایی و اینا هم نداشته :/
خب حالا چون میخوام تو ذوقتون بزنم چون تو ذوقم خورده تهش رو میگم 😅 تهش با همکلاسیش که یکی از ماهر ترین جراح های شهرشونه و در دوران دانشجویی به شدت ازش متنفر بوده ازدواج میکنه و همه چرت و پرتایی که از اول تا آخر کتاب گفته بود به خوبی و خوشی تموم میشه-_-
کلا کتابی نبود که چیزی به آدم اضافه کنه ولی برای رفع خستگی بد نبود و میشه یه روزه تمومش کرد کتاب غمگینی بود بعضی جاها بغض کردم بعضی جاهاشم دلم برا بعضی از شخصیتاش سوخت و اشکم روان شد ولی تهش حرصم در اومد که
حالا برش هایی از این کتاب رو میذارم؛
1.«با خودش فکر کرد چه اسم خوبی از همان روزهای اول دانشجویی روی « رسول معتضد» گذاشتند. کی فکر میکرد پسر استخوانی با آن پیشانی بلند خالی که همیشه مثل چنگال دور افتاده از قاشق کنار بشقاب این و آن ول بود ، یک روز پنجه های ماهر پیدا کند. چنگال عقاب این مرد و مهارتی عجیب در جراحی عروق . لعنتی! فریبا غرق در روز های گذشته بود .
راهرو های تمیز با کفپوش سنگی قهوه ای . او و پری که خنده هایشان با همهمه ی غریب دانشجو های دیگر قاطی شده بود . مثل تمام ترم یکی ها بهترین سرگرمی شان اسم گذاشتن روی پسر های کلاس بود . سر رسول زود با « چنگال » به توافق رسیدند . اما برای نیما کار سخت شد . آنقدر خوشتیپ و مودب بود که آدم اصلا دلش نمی آمد اسم ناجور رویش بگذارد. اسم جور هم که حال نمی داد. حتی چیز های مثل سوسول و بچه هیپی هم به شخصیت متین او نمی خورد . این شد که پری گفت :«بذاریم مِستر» وهمه قبول کردند . مستر نیما و دوستش آقای چنگال می آمدند و می رفتند و نقل روز های ترم یک بودند . ترم دو که شروع شد ، مراسم اسم گذاری را کم کم همه فراموش کردند . دانشجویان ترم دومی حالا مثل سال بالاتر ها راجع به چیز های مهم تری حرف میزدند.»
2.«بدبخت یعنی چی؟ یعنی یه عمر مثل خر کار کنی . هیچ کس دوستِت نداشته باشه. با یه مشت پول آدما رو بخری ، استفاده کنی و فراموش کنی. فراموش کنی و فراموش کنی...»