مردی که می خندد
اول لازمه که بگم درسته امتحانا نزدیکه ولی من نمیذارم که مطالعات درسی به مطالعات غیر درسیم لطمه وارد کنه😁
دارم به طور اتفاقی کتابهایی که تو دبیرستان تو اعلام اشخاص حفظ کرده بودم رو میخونم آخه به قول آندره ژید برای من شنیدن این که شن ساحل نرم است کافی نیست میخواهم پاهای برهنه ام آن را لمس کند٬_٬
مردی که میخندد یک شاهکار از یک نویسنده ی متبحر و مشهور به نام ویکتور هوگوست. نویسنده ی مشهور فرانسوی که در این داستان ظلم و ستم سایه افکنده بر مردم انگلیس رو در قرن هجده بیان میکنه.
نثری ساده و گیرا داره و میشه یک نفس خوندش و خسته نشد
داستان در مورد پسرکی بینوا و رنج کشیده که در بچگی با عمل جراحی صورتش رو تغییر دادن و وحشتناک کردن و بعدش به امان خدا ولش کردن
جوئین در ادامه راه با دخترکی نابینا که بر سرراه در برف و باران در بغل مادرش که جان سپرده بود پیداش کرده همراه میشه و درجست و جوی زندگی به مردی خوش قلب و دوره گرد و البته فیلسوف به نام اورسوس برمیخوره که این دوتا بچه رو بزرگ میکنه
بعدها جوئین متوجه میشه که یک شاهزاده هست .
خب دیگه ادامش رو نمیگم تا خودتون برید بخونید😶
اعتراف میکنم داستان پایانی بسیار دردناک داشت و اشکم رو در آورد
از جملات زیبای این کتاب میتونم به چند جمله ی زیر اشاره کنم؛
«کوشش کن تا یک فیلسوف شوی . کسی که علم داشته باشد هرگز آسیبی به وی نخواهد رسید . آیا هرگز مشاهده کرده ای که من گریه کنم؟ البته که نه. من به کمک نیروی عقل از گریستن خودداری می نمایم ، آیا قبول داری که اگر می خواستم گریه کنم فرصت های بسیار گران بهائی را از دست داده بودم؟ »
- ۹۶/۱۰/۰۵