امروز روز اول دانشگاه بود
صبح دلم نمیخواست برم چون باید با پدرم ساعت شیش و نیم میرفتم چون ک دیگه کسی نبود منو ببره و من احساس دختر بچه ای رو داشتم که میخواد بره پیش دبستانی و دلش میخواد مامانشم باهاش بیاد :|
توی راه فقط با خودم حرف میزدم و میگفتم ای کاش میرفتم رشته ی انسانی ان وقت ادبیات میخواندم و نویسنده و شاعر میشدم تا اخر عمر برای خودم عاشقی میکردم تو دلم بسیار ناراحت بودم و دوست نداشتم برم دانشگاه چون خجالتی ام و بی عرضه متاسفانه . چهره ام انقدر غم گین بود که به راحتی میشد غم دلم را از توی چشم هایم خواند:
تو ماشین بابام باهام حرف میزد ولی من فقط گوش میدادم و و در پایان مسیر سکوت مطلق و سردی حاکم بود
وقتی رسیدیم خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط دانشگاه نشستم و به دوستم پیام دادم که من تنهام و احساس غریبی میکنم اگه میشه زود بیا تا باهم باشیم.
مدتی باهم بودیم و توی این زمان یه دوست دیگه هم پیدا کردیم که بسیار اهل معاشرت و اجتماعی بود و البته به منهم توصیه کرد که دست از خجالت و منزوی بودن بردارم . چندتا دوست دیگ هم پیدا کردم ولی خب رشته هاشون با من فرق میکرد دیگه کم کم حس غربتم ریخت و برای تهیه کارت سلف با دوستام اقدام کردیم و دو ساعت تمام همه جا رو گشتم و هی از این ور به اون ور برای دوتا مهر و امضا پاس شدیم و عاقبت کارت سلف رو گرفتیم و بعدش ساعت یازده شد و تازه کلاس ما داشت شروع میشد از دوستام خداحافظی کردم و وارد کلاس شدم حدود شش نفر دختر نشسته بودن منم رفتم ردیف دوم نوشستم و بعد کم کم دختر ها اومدن و پسرا همه باهم هجوم اوردن داخل اصلا بهشون نمیخورد ترم اولی باشن
تو بچه ها فقط من ضایع بودم با اون ابروهای بهم پیوسته و پر و صورتم بدون حتی یک ضد آفتاب و به سان یک هلو کرک دار :)) خب دیگه همینجوری خودمو دوست دارم چون نازترم به قول دوستم لطافت دخترونه اما هیچ وقت اعتماد به نفس نداشتم
ده دقیقه بعد اینکه کلاس پر شد یک آقای کت و شلواری وارد شد و فهمیدیدم استاد جنین شناسی هستن .
یکم در مورد رشتمون و سختی هاش توضیح داد و بعدش شروع کرد درس بده
اصلا خوشم نیومد از بس که پراکنده و بی حال حرف میزد برقا هم خاموش بود و کلاس نیمه تاریک و من هم یک گوشه بودم و خوب اسلاید های استاد رو نمیدیدم و صداش رو هم نمی شنیدم اما همون چیزای که میشنیدم رو مینوشتم ولی البته غلط پولوت با اون اسم های عجق و وجق و گنده منده که میگفت یه فاتحه تو دلم میخوندم :))
بعد از اینکه کلاس تموم شد استاد محترم شروع کرد به سوال پرسیدن از درسی که داد سوالایی که بقیه میپرسید رو یه خورده بلد بودم همونجا بیخیال و بی حال البته نشسته بودم که یهو گفت شما فامیلت چیه ؟ بار اول که گفتم بس که بیحال بودم نشنید و و دوباره تکرار کردم و از من هم سوال پرسید منم گفتم بلد نیستم خداییش این همه سوالی که از بقیه میپرسید رو بلد بودم ولی از خودمو نه اخه خیلی سخت بود و بچه ها گفتن که تو صحبتاتون اصلا همچین چیزی نگفتید کلا من از هر چی میترسم به سرم میاد
بعدش کلاس تموم شد و یه دختر همشری که از روی فامیلم منو شناخت اومد و خوش رو معرفی کرد و گفت میتونیم دوستای خوبی باشیم و خیلی خوشحال شدم که یه همشهری پیدا کردم و تنها نیستم باهم رفتیم کتابخونه و کتابی که استاد معرفی کردو تهیه کردیم .
بر خلاف صبح الان حس خوبی دارم خداروشکر .
+تو همانی که همه عمر مرا غم بودی هر زمان خواستمت از بغلم کم بودی (آریا صالحی )
#دانشگاه