افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

«صائب تبریزی»

ضعیفوک :))

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۵۸ ب.ظ
طی عملیاتی اجباری به ازمایشگاه رفتم که بعد از سال های سال  ازمایش خون بدم
وقتی منتظر بودم تا نوبتم بشه چندبار مردمو زنده شدم چون دوستم هم اومده بود و دکتر دستشو سوراخ سوراخ کرد تا رگشو پیدا کنه تا وقتی نوبتم شد ذکر میخوندم و اشهدمو چون به شدت از خون و آمپول و اینا میترسم :دی
خانم منشی صدام زد و سه تا شیشه از این درازا داد دستم که برم بدم به خانم دکتر خون گیر تا خونمو بکنه تو شیشه اونم سه تا شیشه :|
رفتم نشستم رو صندلی و از خانوم دکتر پرسیدم درد که نداره گفت نه بابا درد ؟ یه اخمی هم روم گذاشت که ینی خجالت بکش با این سنت :دی
یهو دیدم یه آمپول گاوی برداشت و به راحتی کوبوندتو دستم  گفتم خدایا شکرت درد نداشت   گفتم الان دوسه قطره میکشه مگه میخواد چیکار کنه این همه خونو تو همین تفکرات بودم که چشمم خود به اون سوزن گاویه که هی قلپ قلپ داشت توش خون میریخت تا این صحنه رو دیدم برای چند دیقه به عرش اعلی پیوستم :|
وقتی به هوش اومدم دیدم منو گذاشتن رو تخت و یکی دستامو گرفت یکی پاهامو و دنیا داشت تو سرم  میلرزید فکر کردم مُردم و این دو پرستاری که دو رو برم هستن هم ملکی فرشته ای مامور عذابی  چیزی اند شروع کردم داد بکشم ولم کنید چی شده چی شده اون حوری بداخلاقه که دستامو گرفته بود خیلی عصبانی بود و اون یکی دیگه تو چشاش یه خاک تو سرت پنهانی بود  ولی  کمکم کردن دوباره هوشیاریمو بدست بیارم  خلاصه آبروی خودمو بردم ولی خداییش اگه مرگ هم به همین راحتی میبود خیلی خوب بود اصلن نفهمیدم چجوری بیهوش شدم حس عجیبی بود چون تا حالا اینجوری غش نکرده بودم :|
  • ۹۶/۰۷/۰۶
  • همدم ماه