امروز تا پنج عصر کلاس داشتیم . آخرین کلاس با استادی که اگر آزادش بگذاریم تا صبح درس میدهد. زمان کلاس از یک و نیم ساعت تجاوز کرد و وویس این جلسه ام هم شد طولانی ترین وویس این ترم و یحتمل نوشتنش هم طاقت فرسا تر . بالاخره کلاس تمام شد و با سارا رفتیم بازارچه ی خیریه که این هفته دایر شده و با وجود یک عالمه خوراکی خوشمزه من و سارا تصمیم گرفتیم اول به غرفه ی کتاب برویم و ابتدا غذایی برای روحمان تهیه کنیم . سارا دزیره گرفت و من هزاران خورشید تابان خالد حسینی را . رو به روی غرفه ی کتاب چند نفر ساز و دف و گیتار و از این چیزا ها میزدند و میخواندند و با غرفه ی کتاب هارمونی آرامش بخشی را به تصویر کشیده بودند.
بعد از خرید کتاب و چرخیدن در همه ی بازارچه ، دو لیوان ذرت مکزیکی هم خریدیم و به طرف در خروجی راه افتادیم . در محل خروجی و ورودی بازارچه لباس های رنگارنگی آویزان بود . سارا گفت ع زهرا ببین اینجا لباس هم می فروشند ، همین موقع بلافاصله آقایی که روی صندلی کنار لباس ها نشسته بود گفت ؛ نه خانم، اینجا لباس اهداء میکنند ، لباسی برای اهدا آورده اید؟ :))
بعدش با سارا بالاخره از بازارچه زدیم بیرون و رفتیم روی همان نیمکت معروفی که من همیشه رویش مینشینم تا پدرم بیاید دنبالم _حیف که میترسم لو بروم وگرنه عکسش را می گذاشتم:)) _ و شروع کردیم در سر و صدای یکی از شلوغ ترین شب های دانشگاه ذرتمان را بخوریم . درست مثل ترم اول ، این کار تجدید خاطره هایمان بود در آن شب سرد که گرمی دلهایمان مانعِ احساسش شده بود . امروز خیلی خندیده بودیم . صنم شوخی شوخی پودر نسکافه اش روی سر سارا خالی کرده بود و سارا در حالی که او را تهدید میکرد به من میگفت حالا برم خونه ، برم حموم از سرم بخارِ قهوه بلند می شه :)) اما وقتی که تنها روی آن نیمکت نشسته بودیم سارا گفت دلش بی دلیل گرفته . یک دستم را زیر چانه ام گذاشتم و گفتم منم . سارا گفت اینطوری نگو ، بدتر می شوم . اشک در چشمانم حلقه زد . در چشمان سارا هم . ذرتمان تمام شد . با بوق ماشین برادر سارا ، سارا خداحافظی کرد و رفت . من هم روی همان نیمکت نشستم و منتظر تماس پدرم ماندم.
امروز خیلی خندیده بودیم ، لبخند زده بودیم و شاد بودیم اما دلمان گرفته بود . دل گرفتگی در پسِ خنده پنهان نمی ماند .
امروز دو جلسه پشت سر هم تربیت بدنی داشتیم . قرار بود غر نزنم . اما چون تا اینجای غرهای تربیت بدنی ام را تحمل کرده اید این یکی را هم تحمل بکنید . از صبح تا الان پنجاه بار آستین بلوزم را بالا کشیده ام و ساعد های ورم کرده و خون مردهام را به مادر و خواهرانم نشان داده ام و به آن ها توضیح داده ام که با هر ساعدی که میزدم چگونه اشکم در می آمد و دیگر کار به جایی رسید که حتی در پنجه زدن هم معلول شدم . آن ها هم فقط سر تکان می دادند و نوچ نوچی میکردند و میگفتند خب میخواستی ساعد نزنی ! مادرم چندباری هم به خاطر اینکه من اینقدر ضعف نشان میدهم به من چشم غره رفت . گفت اصلا به خاطر اینکه قورمه سبزی نمیخوری اینجوری شدی . آخرش هم مجبور شدم خودم دست هایم را ماساژ دهم و گرم کنم و پماد بزنم و ناز خودم را بکشم و به خود وعده دهم که دیگر فردا دردش تمام می شود .
امشب هم زحمت شستن ظرف های شام را که نوبت من بود به دلیل چلاق شدن دست های عزیزم ، به مهدیه سپرده ام . خوب است ، تربیت بدنی لااقل این یک جا را به کارم آمد :))
#با اغراق
حالا که هفته ی بعد امتحان سختی از مبحث فیزیولوژی پیش رو دارم ، علاقه ی عجیبی به تلویزیون پیدا کرده ام . منی که از تلویزیون گریزان بودم ، منی که حتی مختار نامه ی معروف را هم نصفه نیمه دیده بودم . حالا برنامه ریزی کردهام تا بیشترین استفاده از اپلیکیشن telewebion را داشته باشم و تصمیم گرفته ام سریال شهریار را ببینم. کتاب باز را نیز . چند فیلم را هم در برنامه قرار دادهام. قرار است اگر خدا بخواهد در یک اردوی جهادی کوچک نیز شرکت کنم . دارم فکر می کنم زمان نزدیک به امتحانات مثلِ زمان نزدیک به مرگ است . آدمی را منظم و مشتاق به زندگی می کند و در عین حال آشفته . قبلاً فکر می کردم تابستان ها بهترین استفاده از وقتم را می کنم ولی تکرار این سیکل عجیب علاقه به اجرای تمامی برنامه های مورد علاقه و حتی کارهای غیر جذاب در ایام امتحانات و وقتی که وقت تنگ است ، هر لحظه بیشتر به من میفهماند که زمان جادوگر عجیبی است و بهترین کارهایم را به بهترین شکل در وقتی انجام می دهم که می دانم فرصت کم است .
حالِ این روزهای من خوب است . در بهترین حالت برنامه ریزی به سر میبرم ، برنامه های درسی و غیر درسی ام را به صورت منظم اجرا میکنم و تا حد امکان سعی میکنم غر نزنم و از زندگی این روزهایم که با ریتم منظمی می پتد لذت ببرم و خودم را برای مرگی شیرین در روز شنبه آماده کنم:))
در طول این یک سال و نیم شروع زندگی دانشجویی ام با دختر های زیادی دوست شدهام. از شهرهای مختلف . ولی اسم اکثرشان را نمی دانم . هم دیگر را دوست داریم . به یکدیگر سلام می دهیم و حال هم را می پرسیم . دیروز یکی از آن ها توی نماز خانه نشسته بود و حالش خوب نبود . از دور مراقبش بودم . امروز روی نیمکتی که بعد از اتمام کلاس رویش مینشینم و منتظر میمانم تا پدرم بیاید دنبالم ، کنار همان دختری که دیروز حالش خوب نبود نشستم . خیلی بهتر از دیروز بود . از او پرسیدم بهتر شدی دوستم ؟ چشم هایش گرد شد و منحنی قشنگی از لبخند روی صورتش نشست . گفت آره آره خیلی بهترم . لبخند زدم و گفتم الحمدالله. وقت خداحافظی بهم دست دادیم و دوباره لبخند زدیم . هنوز اسمش را نمی دانم . اما می دانم همدیگر را دوست داریم و لبخندهایمان به هم هرگز ساختگی نیست ....
چند سال پیش سر یکی از کلاس های محبوب ادبیات فارسی ، استاد میگفت هواپیما که سقوط میکنه جعبه ی سیاهش رو بررسی میکنند تا علت نقص رو پیدا کنن ، جعبه ی سیاه همه ی اتفاقات رو ثبت میکنه . گفت کسی میتونه بگه جعبه ی سیاه آدما چیه ؟ یکی گفت مغزه دیگه مگه نه ؟ محلِ حفظ خاطرات ، یادگیری و یاد آوری !
استاد سرش رو تکون داد و گفت نه ! جعبه ی سیاه آدما دلشونه . دل آلزایمر نمیگیره ، مراقب قلبِ آدما باشید....
آتش گرفت
آفتابگردانی که شیفته ی خورشید گشته بود....
۱.یکی از معجزه های این ترممون اینه که یک ماه و هشت روز از ترم گذشته و ما هنوز کلاس های تربیت بدنی دو رو نرفتیم . «خ» هر ساعتی رو با استاد هماهنگ میکنه یا سالن پره یا با درس هامون تداخل داره . و خب چون اون تجربه ی گرفتگی عضلانی بعد از تربیت بدنی ترم گذشته و اون زمین خوردن در اون مسابقه ی دو کذایی که استاد برای دست گرمی گذاشته بود و تا دو هفته مامانم گیر داده بود که من به خاطر این سقوط عُظمی لَنگ! میزنم هرگز از لوح خاطرم محو نمی شه ، تاخیر در شروع این درس شیرین برام اتفاقی بس گواراست!
با وجود همه ی این ها دلم هنوز هم ورزش رو درس شیرین و خوش حال کننده ی دوران دبستان میدونه :)
۲. ترم اول بچه ها تا میتونستن تعطیلی و فرجه می آفریدند و آموزش دانشکده و معاونت دانشگاه در راستای این حماسه آفرینی های خود جوش ، جلسه های توجیهی و تنبیهی برامون تشکیل می داد و حتی ترم دوم تا آخرین لحظه تهدیدمون میکرد که به خاطر تعطیل کردن کلاس ها ! دو نمره از هر درسی کم میکنند و بیس معدلمون میشه هجده!
حالا این ترم ، کل دانشگاه قراره از هشتم تا هجدهم برن سفر و همه ی کلاس ها رو کنسل کردن . اما ما ، ما طی تصمیمی کبری قرار شده که هشتم تا هجدهم یک تنه ، جور نخشیکدن خون دانشگاه رو بکشیم و بیایم دانشگاه ! امروز استاد بیوشیمی وقتی درس رو تموم کرد گفت جلسه ی بعدی بعد از تعطیلات! چشم همه گرد شد . گفتیم کدوم تعطیلات؟ استاد گفت ما هم با بقیه دانشگاه قراره بریم دَدَر دودور(درسته؟:)) )
بچه ها همه با افتخار گفتند : استاد ! ما تعطیل نمیکنیم 😎
استاد گفت خب نکنید ! ما تعطیل می کنیم ! ✌️
گویا اکثر استاد های ما هم خوابگاهی هستن 😌 (اکثرا اینجا مقیمن و برای یه شهر دیگه ان)
وقتی این سخن به گوش چنگیز ( با توجه به حاشیه های پیش اومده تصمیم گرفته بودم در مورد چنگیز حرفی نزنم😒 تو رو خدا بیخیال! ) خب داشتم میگفتم وقتی این سخن به گوش چنگیز رسید گل از گلش شکفت و قراره که با استاد های دروس عمومی نیز هماهنگ کنه تا کاملا جریان خون دانشگاه در این ده روز متوقف بشه . تا چه پیش آید .
۳. کتاب جز از کل رو امروز تموم کردم . چندتا کتاب دیگه رو هم تابستون خونده بودم ولی چیزی ننوشتم در موردشون ، ایشالله به زودی :)
۴. به خاطر وجود مبارک ! درس انقلاب اسلامی هم که شده باید این ترم انقلابی رو که گفته بودم به ثمر برسونم! مادرِ حسن تعلیل:دی
۵. عاشق استاد تاریخ تحلیلی صدر اسلاممون هستم ، خاکی ، فروتن و با نمک .
در کنار تاریخ سعی می کنه بهداشت روان و اخلاق رو هم بهمون یاد بده .
۶. عنوان هم ربط چندانی به متن نداشت . فقط من و سارا چند روز داشتیم در موردش بحث فلسفی میکردیم . مخصوصا روی اصطلاح زین به پشت و پشت به زین کلیک کرده بودیم . گفتیم پشت به زین که یعنی سوار بر زین اسب قدرت شویم و بتازیم اما زین به پشت یعنی چی ؟ « گاهی طبیعت قوانینی دارد که نمی شود در برابرشان ایستاد !» گاهی مجبوری این اسب زخمی رو نوازش کنی و زینش رو تا یه جاهایی پشت کمرت حمل کنی .