برای چندمین و چندمین بار احساس کردم که چقدر تو اجتماع ضعیفم. چرا گریه کردم ؟ باید نگه میداشتم میومدم خونه گریه میکردم . من میدونستم که مسئولین اونجا آدم های بی مسئولیت و کلاه برداری هستن اما نتونستم خودم رو کنترل کنم و با نرم حرف زدن باهاشون راه بیام و در نتیجه زدم زیر گریه .
اونم جلو این همه آدم . الان از خودم بدم میاد . یه مشکل خیلی بزرگم هم اینه که وقتی عصبانی میشم توی دلم کلی فوش میدم . متنفرم از این ویژگی تازه متولد شده ام
میخواستم الان بشینم درس بخونم ولی همه ی انرژیم رفت . الانم دلم میخواد گریه کنم ولی دیگه گریهم نمیاد
برایت خواهم خواند؛ که نگران نباش ، من دوست دارمت ، حتی اگر تنها سقف زندگیِ مشترکمان، چهار «خانه» های پیراهنت باشد ....
فکرشو بکنید روز پنج شنبه از کله سحر پا شی و آماده باش
شیش و نیم با ف همزمان رسیدیم دانشگاه و بعد بقیه دخترا اومدن و همه با شور و شوق داشتن تعریف میکردن که چجوری کل کشور رو پر کردن که ما قراره بریم پزشک قانونی 🤦
ف سه تا پلاستیک در آورد گذاشت تو جیب راستش گفت اگه حالت تهوع گرفتین دست بکنید تو جیب راستم بچه ها
بعد سارا گفت که ممکنه همه یهو تو جیب راستت بالا بیارن ها -_-
کلا همینجوری هر کی یه چیزی میگفت و میخندیدم و میگفتیم پس چرا چنگیز نمیاد داره ساعت هفت میشه
همین موقع یهو دیدیم چنگیز و دار و دستش روپوش به دست اومدن و چنگیز با قیافه ای غمبرک زده اعلام کرد که استاد گفته کلاس کنسله:/
اینقدر که داغون شدیم ، چنگیز با این هیکلش نزدیک بود به حالمون گریه کنه :/ یکی از بچه ها گفت که همین الان میره پزشکی قانونی و استاد رو میکشه و همون جا تشریح می کنه -_-
یکی دیگه از بچه ها هم گفت که چنگیز رو می کشه :))
یکی هم داد زد گفت نامردا لااقل همون جنازه ی خشک سالن تشریح رو بهمون نشون میدادید
یکی هم گفت که خوب شد که تازه دیروز بهمون اعلام کردن و ما همه جا روپر کردیم اگه یه هفته پیش اعلام میکردند ما این موضوع رو جهانی میکردیم:))
سارا هم همون موقع رفت و استوریاش رو پاک کرد :/
بعدش نون رفت نشست لب باغچه و ژست افرادی رو که بعد از تشریح حالشون بد شده و فشارخونشون افتاده گرفت و از خودش عکس گرفت تا به همه ی کسایی که گفته بود نشون بده:))
ما هم چند تا سلفی تو حیاط دانشگاه گرفتیم و با دستانی نا کام به خونه برگشتیم
+خب من کاملا این صحنه رو پیش بینی کرده بودم . همون طور که تو پست قبل گفته بودم تا دم در بردن و برگردونن:/
از این به بعد دیگه هیچ وقت تا مطمین نشدم خودم رو ضایع نمیکنم-_- از این به بعد هم پستام به پست های شکست عشقی تغییر محتوا پیدا میکنه
قرار بود فروزان بشود دوست ابدی ام . ما به هم قول داده بودیم . از همان پنجم دبستان که من برای فروزان شعر میخواندم و توی حیاط مسابقه ی دو میگذاشتیم و توی کلاس مسابقه ی بهتر درس خواندن . فروزان ریاضی اش بهتر از من بود. من اما آدمی نبودم که به هوش متکی باشم . در تمام طول تحصیلم معلمانم من را یک شاگرد سخت کوش میدانستند . ادمی هم نبودم که یکدفعه گاز بدهم . از کم شروع میکردم تا برسم به زیاد برعکس فروزان . من و فروزان دو قطب ناهم نام بودیم که در کنار تفاوت ها همدیگر را دوست داشتیم . که از تفاوت ها برای کامل کردن هم استفاده میکردیم . دبستان تمام شد و من و فروزان وارد یک راهنمایی شدیم . سه سال راهنمایی با هم بودیم . فروزان خود خواه بود و من یک دوست تو سری خورِ مِنت کش . چون به فروزان قول داده بودیم که تا ابد باهم بمانیم . بچه بودیم و «قهر قهر تا روزِ قیامت»مان یک ثانیه بیشتر طول نمیکشید . کم کم صورتمان جوش زد . به بلوغ رسیدیم . قهر قهر تا روز قیامتان حداکثر به یک هفته انجامید . نرگس میگفت تو و فروزان مثل دو مرغ عشق می مانید . فروزان من را فقط برای خودش میخواست . برای تحقیر کردن . برای مسخره کردن . اگر من زنگ تفریح از نرگس میخواستم که در قدم زدن همراهیمان کند زنگ کلاس فروزان میزش را از میزم جدا میکردم . من آن موقع ها مِنت کش بودم . خودم را برای فروزان خورد میکردم . تحقیرهایش برایم مثل بیت« درد از جهت تو عین داروست » می ماند . با این حال سه سال راهنمایی با دوستی تقریبا محکمی جلو رفتیم . وارد دبیرستان شدیم . کم کم فهمیدم من و فروزان دو قطب ناهم نامیم که از قضا سر کنگبین صفرا فزوده و هرگز جذب هم نخواهیم شد . دو قطب نا هم نام که هر چه بهم نزدیک تر می شوند بیشتر از هم فاصله میگیرند . کم کم اختلاف نظر و عقیده و کردارمان آنقدر از هم فاصله گرفت که کار دوستی چندین سالهمان در سال دوم دبیرستان به گیس و گیس کشی رسید . دوم دبیرستان به طور کامل از هم جدا شدیم . قیامتان یک ساله شد . بعد از آن یک سال ما دیگر هرگز مثل قبل نشدیم. فروزان هنوز هم از من همان انتظاراتی را داشت که خودم برایش به وجود آورده بودم . دروغ میگویند که بزرگ بشوی یادت می رود . من حالا یک بچه ی بزرگ بودم . با فروزان حرف میزدم . اما قلبم شکسته بود . راستش اصلا قلب های مان که شکست روز ابد فرا رسید . آخر ما قول داده بودیم تا روز ابد با هم باشیم . شاید هنوز هم در کنار هم بودیم اما دیگر هم را نمی دیدیم ، دیگر برای هم شعر نمی خواندیم ، دیگر از در کلاس تا در حیاط مدرسه مسابقه نمی دادیم . من بچه ی بزرگ فراموش نکرده ای بودم که دوباره از کم شروع کردم . کم کم خودم را از زندگی فروزان کمرنگ کردم . دیگر منت کشی نکردم . دیگر اجازه ی تحقیر ندادم....اما امروز ناگهان_از همان ناگهان هایی که بی اراده انجام می شود_ دوباره شدم همان بچه ی پنجم دبستان . وسط نوشتن مشق های دانشگاهم به او پیام دادم . قلبم هنگام دادن پیام ریش ریش شد . یک قلب شکسته ی ریش ریش شده که هنوز هم فروزان را جان صدا میکند . اما این جانِ بعد از ابدیت هرگز معنی جان های بچگی را نمی دهد . حتی آن «عزیزمی» که فروزان آخر پیامش نوشته بود . ما هر دو این را می دانستیم . برای فروزان دوباره شعر خواندم . گفتم که هرگز نروی از یادم .... گفتم که فراموش نشده ای ... اما ای کاش این از یاد نرفتن ها و این فراموش نشدن ها بیشتر به خاطر اتفاق های خوبی باشد که باهم ساخته ایم نه به خاطر دلخوری ها و بغض هایی که در قلب هم کاشته ایم...
پ.ن: مربوط به سه روز قبل
اول مهر امسال درست بود غریبی دوازده مهر سال پیش رو نداشت ولی من همچنان غریب و تنها روی یکی از صندلی های سیمانی رنگ زده ی چیده شده ،دور میز گردِ از همان جنس ، زیر راهروی الاچیقی بزرگی که دانشکده ی ما رو به دانشکده ی دارو و پیرا وصل می کرد تنها نشسته بودم و این بار اما منتظر سارا .
تا وقت رسیدن سارا چندین رهگذر با چهره های جدید و دبیرستانی که گواه ترم اولی بودنشون بود از زیر آلاچیق با خوشحالی عبور کردند و من یاد پارسال خودم افتادم با این تفاوت که مثل آن دسته بچه های دبستانی که دیگر از وسط مهر از مدرسه بدشان می آید با گریه نامرئی و بغض سوار ماشین شده بودم . برای هزارمین بار گفتم چه زود گذشت
به حول قوه ی از هر چه بدت بیاید سرت می آید اولین درس این ترم با زبان اختصاصی یک شروع شد -_- ولی چه بسا چیز های حال بهم زنی که باید فرا گرفته شود ، این ترم انقلاب عظیمی در خودم برای بهتر خوندن و بهتر یاد گرفتن به وجود آوردم . دو ترم قبل خودم را سپرده بودم دست جریان و اصلا حال درس خوندن نداشتم حالا امیدوارم این انقلاب راستکی باشد و این شوق یادگیری با گذشت یک هفته از آب و تاب نیفتد
امروز یه کلاس بیشتر نداشتیم . بعد از اینکه کلاس تموم شد سارا یک جعبه ی قرمز رنگ کوچک دست ساز را به طرفم دراز کرد . ذوق زده شدم . درست است که زیاد اهل دستبند انداختن و این چیز ها نیستم اما از اینکه سارا به یادم بوده چنان خر شاد شدم که خر آنقدر شاد نمی شود :))
یه کلمه ای هم افتاده سر زبونم که باید ترکش کنم چون بعد از به زبان آوردنش تمام حس های بد و تمام عذاب وجدان های الکی عالم میریزه روی سرم ، امروز یکم هم طنزِ خودشیفتگی به خودم گرفته بودم . مثلا بعد از کلاس امروز زنگ زدم به مهلا و فاطمه خ و گفتم خیلی دلم تنگ شده براتون و ازشون خواستم که بیان نزدیک درِ دانشگاه _روی همو نیمکت که هر کس من رو گم کرد میتونه اونجا پیدا کنه _ اومدند ،هم دیگه رو بغل کردیم و رو بوسی . هنگام خداحافظی گفتم که امیدوارم توفیق دیدن من رو دوباره پیدا کنین فاطمه خ گفت چقدر شیطون شدی مهلا گفت راست میگه ، گفتم از اثرات دوستی با ساراست و بعد هر سه خندیدیم و در حالی که دست هم را برای دیداری دیگر فشردیم از هم جدا شدیم .
رسیدم خونه . مامانم سوالی رو که بعد از ظهر دوازده مهر پارسال پرسیده بود تکرار می کند ، مدرسه خوب بود ؟ در یخچال رو باز میکنم و میگم آره مامان خیلی خوب بود :))