برگ گُل چون ریخت ، نتوانش دگر پیوند کرد ...
قرار بود فروزان بشود دوست ابدی ام . ما به هم قول داده بودیم . از همان پنجم دبستان که من برای فروزان شعر میخواندم و توی حیاط مسابقه ی دو میگذاشتیم و توی کلاس مسابقه ی بهتر درس خواندن . فروزان ریاضی اش بهتر از من بود. من اما آدمی نبودم که به هوش متکی باشم . در تمام طول تحصیلم معلمانم من را یک شاگرد سخت کوش میدانستند . ادمی هم نبودم که یکدفعه گاز بدهم . از کم شروع میکردم تا برسم به زیاد برعکس فروزان . من و فروزان دو قطب ناهم نام بودیم که در کنار تفاوت ها همدیگر را دوست داشتیم . که از تفاوت ها برای کامل کردن هم استفاده میکردیم . دبستان تمام شد و من و فروزان وارد یک راهنمایی شدیم . سه سال راهنمایی با هم بودیم . فروزان خود خواه بود و من یک دوست تو سری خورِ مِنت کش . چون به فروزان قول داده بودیم که تا ابد باهم بمانیم . بچه بودیم و «قهر قهر تا روزِ قیامت»مان یک ثانیه بیشتر طول نمیکشید . کم کم صورتمان جوش زد . به بلوغ رسیدیم . قهر قهر تا روز قیامتان حداکثر به یک هفته انجامید . نرگس میگفت تو و فروزان مثل دو مرغ عشق می مانید . فروزان من را فقط برای خودش میخواست . برای تحقیر کردن . برای مسخره کردن . اگر من زنگ تفریح از نرگس میخواستم که در قدم زدن همراهیمان کند زنگ کلاس فروزان میزش را از میزم جدا میکردم . من آن موقع ها مِنت کش بودم . خودم را برای فروزان خورد میکردم . تحقیرهایش برایم مثل بیت« درد از جهت تو عین داروست » می ماند . با این حال سه سال راهنمایی با دوستی تقریبا محکمی جلو رفتیم . وارد دبیرستان شدیم . کم کم فهمیدم من و فروزان دو قطب ناهم نامیم که از قضا سر کنگبین صفرا فزوده و هرگز جذب هم نخواهیم شد . دو قطب نا هم نام که هر چه بهم نزدیک تر می شوند بیشتر از هم فاصله میگیرند . کم کم اختلاف نظر و عقیده و کردارمان آنقدر از هم فاصله گرفت که کار دوستی چندین سالهمان در سال دوم دبیرستان به گیس و گیس کشی رسید . دوم دبیرستان به طور کامل از هم جدا شدیم . قیامتان یک ساله شد . بعد از آن یک سال ما دیگر هرگز مثل قبل نشدیم. فروزان هنوز هم از من همان انتظاراتی را داشت که خودم برایش به وجود آورده بودم . دروغ میگویند که بزرگ بشوی یادت می رود . من حالا یک بچه ی بزرگ بودم . با فروزان حرف میزدم . اما قلبم شکسته بود . راستش اصلا قلب های مان که شکست روز ابد فرا رسید . آخر ما قول داده بودیم تا روز ابد با هم باشیم . شاید هنوز هم در کنار هم بودیم اما دیگر هم را نمی دیدیم ، دیگر برای هم شعر نمی خواندیم ، دیگر از در کلاس تا در حیاط مدرسه مسابقه نمی دادیم . من بچه ی بزرگ فراموش نکرده ای بودم که دوباره از کم شروع کردم . کم کم خودم را از زندگی فروزان کمرنگ کردم . دیگر منت کشی نکردم . دیگر اجازه ی تحقیر ندادم....اما امروز ناگهان_از همان ناگهان هایی که بی اراده انجام می شود_ دوباره شدم همان بچه ی پنجم دبستان . وسط نوشتن مشق های دانشگاهم به او پیام دادم . قلبم هنگام دادن پیام ریش ریش شد . یک قلب شکسته ی ریش ریش شده که هنوز هم فروزان را جان صدا میکند . اما این جانِ بعد از ابدیت هرگز معنی جان های بچگی را نمی دهد . حتی آن «عزیزمی» که فروزان آخر پیامش نوشته بود . ما هر دو این را می دانستیم . برای فروزان دوباره شعر خواندم . گفتم که هرگز نروی از یادم .... گفتم که فراموش نشده ای ... اما ای کاش این از یاد نرفتن ها و این فراموش نشدن ها بیشتر به خاطر اتفاق های خوبی باشد که باهم ساخته ایم نه به خاطر دلخوری ها و بغض هایی که در قلب هم کاشته ایم...
پ.ن: مربوط به سه روز قبل
- ۹۷/۰۷/۰۸