نترس عشقِ جونی...
دیروز ساعت سه بعداز ظهر وقتی داشتم با بسته شدن چشمام از خواب در مقابل مرور آناتومی میجنگیدم خواهرم خبر داد که آزمون لغو شده . گوشیم رو چک کردم و دیدم بله ، چیزی که در موردش صحبت شده بود و من سعی کردم با بی تفاوتی از کنارش بگذرم و به برنامه ی مرورم ادامه بدم ، اتفاق افتاد .
پارسال اواخر اسفند و اوایل فروردین روز های سختی داشتم ، روز های نبرد با خودم با خانوادم با دلم با عقلم روزهایی که شب تا صبح گریه میکردم و آخرش تصمیمی گرفتم که هنوز به درست بودنش شک دارم . اما بعد از اون تصمیم ، یه پست تو یه کانالی خوندم که یه جمله ازش تو ذهنم پر رنگ شد و هنوز که هنوزه گاهی ناخودآگاه زیر لب تکرارش میکنم « چشمه ی خوشبختی ، پشت کوه های پذیرش است» . پذیرش واقعیت و اتفاقی که افتاده و نقش تقدیر و اقبال و خودمون به همون شکلی که هستیم و شکل گرفتیم . جمله ای که شاید به خاطر کمال گرایی ، کاملا نپذیرفتمش اما احتمالا اینجوری تغییر و اصلاح اشتباه و ادامه ی زندگی راحت تره و در نهایت چاره ای جز این نیست چون اون بیرون جنگ خیلی وقته تموم شده و تو داری با خودت میجنگی و به خودت آسیب میزنی .
دیروز بعد از خبر تعویق آزمون تا شب هیچ کاری نکردم و یه گوشه نشسته بودم و دائم اخبار رو چک میکردم و پر از حس سردرگمی بودم . اما امروز صبح که خواب بلند شدم یادم افتاد اسفنده، ماه قشنگ و مورد علاقه ام که حتی غم های اسفند سال گذشته ، تعویق آزمون و تشویش ناشی از اپیدمی کرونا چیزی از قشنگیش توی قلبم کم نمیکنه . اتاقم رو حسابی تمیز کردم برای یه مدت کتاب های درسیمو کنار گذاشتم و رفتم توی حیاط زیر نور ملایم خورشید و آسمون نیمه ابری که انگار اون هم بین اندوه و امید در نبرده ، چندتا نفس عمیق کشیدم و برای گنجیشک های امیدواری که به زودی از سفر بر میگردن « آب زدم راه را..» و آهنگ بالا از حیدو رو پلی کردم و همون جا زیر سایه ی نصفه و نیمه ی درخت همیشه سبز زیتون و دست های تازه روییده ی درخت توتِ جوونِ باغچه نشستم و زیر لب این بیت از صائب رو زمزمه کردم
اگر ز برگ خزان دیده می رود زردی
شکسته رنگیِ ما نیز چاره ای دارد...
- ۹۸/۱۲/۰۵