افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

«صائب تبریزی»

شنبه داشت تمام می شد که شماره ی مُنورّه روی گوشی ام افتاد . خوشحال شدم . منوره گفت زنگ زده تا حالم را بپرسد و صدایم را بشنود . گفتم که مرا شرمنده ی لطفش می کند . گفتم که خیلی وقت است دیگر  دل و دماغ زنگ زدن و صحبت کردن را ندارم ولی عوضش دست به پیام دادنم خوب است ‌.   گفت می دانم می دانم و چون می دانم گله ای نیست . کاش می شد  صدای آرامش بخش و با وقارش را بوسید . انتهای صحبت هایمان رسیدیم به یک قرار مطالعه ی یک و نیم ساعته در کتابخانه که از یکشنبه شروع شد و تا دیروز ادامه داشت . دیشب هوا ناگهان سرد شد . سه ماه زمستان این جا همین گونه است . گاهی آفتاب ریای‌ش مجبورم می کند تمام روز وسایل گرمایشی را خاموش کنم، گاهی بهارِ مهربانش!  شاعرم می کند و گاهی چنان  سرد و بی رحم و بخیل است که گویی دشمنی دیرینه ای با خاک غریبِ این شهر دارد . راستش دلم از بی رحمی اش می گیرد از این که از برف و بارانش تنها سوز و سرمایش را به ما ارزانی می دارد .  قرار امروزمان کنسل شد . 

عصر امروز در حالی که گمان میکردم به خاطر نابسامان بودن هوا آزمون شهرِ فردا کنسل است توسط عمه خبر دار شدم که نه ، زندگی جریان دارد مهم نیست آن بیرون چه خبر است . به بابا گفتم حالا بروم چه فایده ؟ بابا گفت این دفعه قبولی .  یاد پنجشنبه ی هفته ی  گذشته افتادم که به خاطر معطل شدن برای شروع آزمون  دندان هایم از سوز سرما بهم میخورد . یاد اینکه اصلا در واقع آزمون نداده رد شدم  . حالا  باید به آموزشگاه زنگ میزدم تا اسمم را برای آزمون فردا بنویسند . توپم را پر کرده بودم که به آن ها بگویم اگر افسر میخواهد با ماشین آموزشگاه برود خرید،  بگویید ما دیرتر بیاییم . منشی که گوشی را برداشت صدای مهربان و آرام‌ش همه چیز را از یادم برد . کاش زمستان،  فردا مهربان باشد . 

  • ۹۷/۱۱/۱۷
  • همدم ماه