دست هایم را در باغچه می کارم ، سبز خواهد شد ، می دانم می دانم ...
شنبه داشت تمام می شد که شماره ی مُنورّه روی گوشی ام افتاد . خوشحال شدم . منوره گفت زنگ زده تا حالم را بپرسد و صدایم را بشنود . گفتم که مرا شرمنده ی لطفش می کند . گفتم که خیلی وقت است دیگر دل و دماغ زنگ زدن و صحبت کردن را ندارم ولی عوضش دست به پیام دادنم خوب است . گفت می دانم می دانم و چون می دانم گله ای نیست . کاش می شد صدای آرامش بخش و با وقارش را بوسید . انتهای صحبت هایمان رسیدیم به یک قرار مطالعه ی یک و نیم ساعته در کتابخانه که از یکشنبه شروع شد و تا دیروز ادامه داشت . دیشب هوا ناگهان سرد شد . سه ماه زمستان این جا همین گونه است . گاهی آفتاب ریایش مجبورم می کند تمام روز وسایل گرمایشی را خاموش کنم، گاهی بهارِ مهربانش! شاعرم می کند و گاهی چنان سرد و بی رحم و بخیل است که گویی دشمنی دیرینه ای با خاک غریبِ این شهر دارد . راستش دلم از بی رحمی اش می گیرد از این که از برف و بارانش تنها سوز و سرمایش را به ما ارزانی می دارد . قرار امروزمان کنسل شد .
عصر امروز در حالی که گمان میکردم به خاطر نابسامان بودن هوا آزمون شهرِ فردا کنسل است توسط عمه خبر دار شدم که نه ، زندگی جریان دارد مهم نیست آن بیرون چه خبر است . به بابا گفتم حالا بروم چه فایده ؟ بابا گفت این دفعه قبولی . یاد پنجشنبه ی هفته ی گذشته افتادم که به خاطر معطل شدن برای شروع آزمون دندان هایم از سوز سرما بهم میخورد . یاد اینکه اصلا در واقع آزمون نداده رد شدم . حالا باید به آموزشگاه زنگ میزدم تا اسمم را برای آزمون فردا بنویسند . توپم را پر کرده بودم که به آن ها بگویم اگر افسر میخواهد با ماشین آموزشگاه برود خرید، بگویید ما دیرتر بیاییم . منشی که گوشی را برداشت صدای مهربان و آرامش همه چیز را از یادم برد . کاش زمستان، فردا مهربان باشد .
- ۹۷/۱۱/۱۷