اردو کنار بچه ها
رفته بودم مثلا فشار خون بگیرم:))
اما عوضش کلی رنگ بازی کردیم ، برای بچه ها شعر خواندیم ، نقاشی کشیدیم و عکس های قشنگ گرفتیم .
یکی از این بچه کوچولو ها وقتی داشت با بچه کوچولو های دیگر بازی میکرد پایش لیز خورد و تالپی افتاد روی زمین سیمانی حیاط مدرسه. گریه کرد . دویدم بغلش کردم و بینی کوچکش را که خراش برداشتن بود ناز کردم . بعد همانطور که بغلم بود و داشت گریه میکرد بردمش کنار شیر آب و دست و صورتش را شستم .
با بچه ها بچگانه حرف میزدم و یاد سارا می افتادم که عاشق بازی کردن و بچهگانه حرف زدن با بچه هاست .
یکی دیگر از این کوچولوها بهم گفت خانم معلم یکی دیگر گفت خاله
ذوق مرگ شدم . داشتم درب کلاس ششمی ها را رنگ بنفش! میزدم که یکی از پسر بچه ها آمد و گفت چرا داری در ما رو صورتی ! میکنی؟ صورتی دخترونه است:))
خندیدم گفتم چه رنگی دوست داری ؟ گفت نارنجی کن ، نه اصلا آبی کن گفتم آبی که قبلاً بود گفت خب قرمز کن فقط صورتی نکن :)) گفتم پرسپولیسی؟ گفت نه، استقلالم:))
آخرش هم درب را همان بنفشی که به قول او صورتی بود زدم. بعد صدایش زدم و گفتم چطوره؟ صورتش را کج کرد و گفت خوبه خوبه:) میدانستم صورتی دوست ندارد می دانستم زیاد خوب رنگ نزده ام ولی گفت خوب است ،خوب است تا خوشحال شوم ، شما بودید عاشقش نمی شدید ؟
خیلی خوش گذشت فقط ای کاش لباس زاپاس میبردم تا هر لحظه نگران رنگی شدن لباسهایم نباشم و با خیال راحت در دنیای رنگی بچه ها غرق میشدم . ولی آخرش هم کلی رنگ پاشید به مقنعه ام :))
- ۹۷/۰۹/۰۴