من باور نمی کردم که میمیرم...
دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۲:۱۴ ب.ظ
دختر هایی که خونه موندن، به مون حسودی میکردن و زن ها گریه و زاری . دیدم یکی از دختر های که با من عازم جبهه بود ،ایستاده . همه گریه میکنن ، اما اون نه. بعدش دیدم با آب چشماشو خیس کرد . بعدش هم یه دستمال بینی گرفت دستش . شاید احساس کرد خوب نیست، همه دارن گریه می کنن اون نه. مگه ما می فهمیدیم جنگ یعنی چی؟ جوون بودیم.. حالا من نصفه شب ها از ترس بیدار می شم، خواب میبینم تو جبهه ام .... هواپیما در حال پروازه ، هواپیمای من، اوج میگیره و .... سقوط می کنه.... میفهمم دارم سقوط میکنم. لحظات آخره ... تا بیدار نشی لحظه به لحظه ترسناک تر میشه، تا این که بالاخره این خواب از سرت بپره. انسان مُسن از مرگ می ترسه، درحالی که جوون به مرگ پوزخند می زنه... جوون فکر میکنه نمیره! من باور نمیکردم که میمیرم....
#بخشی از کتاب جنگ چهره ی زنانه ندارد
#صفحه 85
- ۹۶/۱۱/۳۰