در واپسین نفس نفس زدن های اسفند و سرفه های آخر ابرهای زمستانی لابه لای خانه تکانی های مردم شهر تصمیم گرفتم خودم را بتکانم .
دستی به قلب غبار گرفته میکشم ... تکه های شکسته را بیرون میریزم ... گاه روحم را زخمی میکند اما خیالی نیست ....
آبی به چشم های تار میزنم .... اتفاق های نود و شش را بهتر میبینم .... حکمتی که میگفتند را بهتر درک میکنم ...
اخم های گره کرده را باز میکنم ، بذر لبخند به لب میپاشم
لباس های گل گلی میپوشم و عطر گل های باغچه را میهمان ریه هام میکنم
روحم را ... روحم را ...
میدانی جانم آراسته میشوم اما لابه لای خود تکانی هایم چیز بدرد به خوری پیدا نمی شود
افکار مهار گسسته نهیبم میزنند ... نه مگر می شود روح خدا در آدمی دمیده باشد و چیز بدرد نخوری در خود نیابد ؟ بهتر بتکان ...
آن گوشه های قلبم وعده وعید های خفته میبینم ... صبوری های فراموش شده ... سکوت های فریاد شده ... فریاد های خاموش .... همان هایی که که در همه ی بهار های گذشته وقتی که از استشمام نسیم نوروزی سرمست میشدم قولش را به دلم میدادم
نود و ششم چقدر به من اضافه کرد ؟ قدر یک سال؟ قدر یک ثانیه ؟ قدر یک دقیقه ؟چقدر بهتر شدم و در پی فهم به نادانی ام پی بردم ؟ چقدر دل شکستم ؟ چقدر رنجاندم؟ چقدر رنجیدم و بخشیدم؟ چقدر اعتقاداتم را قوی تر و بهتر کردم ؟ چقدر به خدا نزدیک تر شدم ؟ چقدر در جستوجوی علم بودم؟
از اینکه روحم غرق در روزمرگی هاست می رنجم .
می خواهم وعده وعید بدهم می خواهم بگویم نود و هفت فلان می کنم و فلان نمیکنم اما اول باید از رسن بی رحم روزمرگی های که زندگی ام را به دام انداخته برهم .
احساس پوچی و حالت تهوع هایی که ناشی از لانه گزینی خلإدر بطن روحم بود را بالا می آورم .
باید خلا درونم رو قبل از زاییدن سقط کنم .
باید من کهنه ی مغموم گوشه گیر نالان و شکوه گرِ مسکون را بکشم . باید مٙنی که گاه بی مهابا در گرداب پر تلاطم افکار بی سر و ته دیگران غرق می شد را نجات دهم . هنوز هم درونم آنقدر ها بوی کهنگی نگرفته .
باید روحی که آبستن امید و هدف است را ...نه باید روحی که آبستن «عمل» را به دنیا بیاورم.
سر کلاس آزمایشگاه بیوشیمی همش تو هپروت بود یعنی در عالم خواب به سر میبرد استاد بهش گفت دکتر کجایی؟ همش خوابی سر کلاس . کم خونی داری ها گفت استاد حالا چیکار کنم ؟
تو آزمایشگاه فیزیو لوژی ازش خون گرفتیم و خونش رو تو شیشه کردیم:دی آزمایشات مون نشون داد پلی سیتمی شدید داره😄 آخر زنگ داشت از استاد میپرسید استاد حالا چیکار کنم ؟
داشتم باهاش آخرین صحبت های آخرین دیدار آخرین روزمون رو میکردم
پرسیدم ازش ؛ چندتا خواهر داری؟ گفت خواهر ندارم . اما یه برادر کوچیکتر دارم .
پرسید ؛ تو چی ؟
گفتم؛ من سه تا خواهر کوچیکتر دارم . برادر ندارم .
گفت؛ چقدر خوب که زیادین . ما کمیم. ما فقط سه تاییم.
گفتم ؛ سه تا ؟ مگه نگفتی فقط تو و داداشت هستین؟
گفت؛ سه تا ، من و برادرم و مادرم.
میخواستم بپرسم پس بابات....
که بابام اومد دنبالم.
جنگ چهره ی زنانه ندارد !
بالاخره تموم شد خوندنش طول کشید انقدر تلخ بود که نمیشد یه نفس خوندش باید جرعه جرعه می نوشیدیش و قطره قطره اشک میریختی بعد از هر روایت . این کتاب رو به خودم هدیه دادم و این هدیه ی تلخ چقدر بهم درس داد
کتاب روایت جنگ و حضور زنان روسی در خط مقدم جبهه در جنگ جهانی دوم بود . نمیدونم چی بگم واقعا قابل وصف نیست وقتی کلمات از شدت درد قبل از رها شدن ساقط میشن . تصور کن یه زن با اون همه ظرافت با اون روح لطیف تنفر ناپذیر اسلحه دستش بگیره و آدم بکشه فرزندش رو فدا کنه همسرش جلوی چشم های خودش منفجر شه ... زن هایی که زیر آتیش و انفجار سینه خیز روی برف میرفتن و مجروح ها رو نجات میدادن ... زن هایی که پشت قطار و تراکتور و تانک نشستن و حتی برای دشمنشون اشک ریختن ...
قسمت هایی ازش رو میذارم ؛
«وقتی مادرم رو تیر بارون کردن ، انگار عقلم رو از دست دادم . آروم و قرار نداشتم . من باید ... باید پیداش میکردم ... اونا رو تیر بارون کردن و با ماشین های بزرگ از روشون رد شدن ... »
«.. یه مجروحی آلمانی رو به بیمارستان ما آوردن . فکر کنم خلبان بود . استخوان رانش شکسته بود و پاس خون مرده شده بود . نمی دونم چرا ، ولی دلم برایش سوخت . من یه مقدار آلمانی می فهمیدم . ازش پرسیدم «تشنه نیستی؟» بقیه ی مجروحا می دونستن که به مجروح آلمانی هم تو بخش هست . اون از بقیه جدا بود . ، بقیه شاکی بودن ٬شما برای دشمنت آب می بری؟٬»
«می دویدم ... چند نفری داشتیم می دویدیم . مادرم پشت مسلسل نشسته بود . اون می دید که ما در حال فراریم ... اون داشت فریاد می زد . بلند میگفت : خداروشکر که لباس سفید پوشیدی ... دخترم... دیگه هیچکی لباس تنت نمیکنه . مطمئن بود منو می کشن و خوشحال از اینکه با همون لباس سفید میمیرم... »
«عزیز دلم ، گلم ... نمی شه آدم یه قلب واسه تنفر و یه قلب مجزای دیگه واسه عشق داشته باشه . آدم یه قلب بیشتر نداره ، همیشه به این فکر میکنم که چه طور قلبم رو نجات بدم .»
قبل از اینکه اعزام بشیم به جبهه، یه پروفسور پیر بهمون گفت:«شما باید به هر مجروحی بگید که دوستش دارید. قوی ترین دارویی که شما دارید عشقه. عشقه که آدم رو حفظ می کنه و نیروی لازم برای زنده موندن به آدم میبخشه.» حالا یه مجروحی افتاده رو زمین ، درد شدیدی داره و از درد داره گریه می کنه ، اما تو بهش میگی «چیزی نیست، عزیزم، چیزی نیست خوبِ من.... میگه: تو منو دوست داری خانم پرستار؟
«البته که دوستت دارم . تو فقط زودتر خوب شو .» اونا می تونستن از ما دلخور شن ، فحش بدن ، اما ما هرگز. ما عاشق بودیم .
#جنگ چهره ی زنانه ندارد
صفحه ی 221:)
اگر قرار باشه برای این هفته ام اسم بذارم ، اسمش رو میذارم هفته ی گٙند اقتصادی ، اقتدار در ولخرجی و بی کفایتی در نگهداری از تیکه ای کاغذ که می گویند چرک کف دست است 😒
قشنگ هر چی پول تو جیبی داشتم الکی الکی خرج کردم .
گاهی وقتا یه تکه کاغذ چقدر میتونه باعث ناراحتی بشه . توف توف
+ الان مشقای زبانم رو تموم کردم خوشحالم ولی باید برم بیوشیمی بخونم چون گفته ازمون درس میپرسه😢 (تداعی دوران دبیرستان) 😁
+ بهم گفتی نذار ویژگی های منفی دوستی که بیشتر باهاش میگردی روت تاثیر بذاره . بهم گفتی سعی کن اگه قراره تاثیری باشه رفتار و کلام خوب تو رو دوستت تاثیر بذاره . ازت ممنونم تلنگر خوبی بود 🌸