یالوم در رمان درمان شوپنهاور تصور می کنند فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و به نوعی رونوشت پنهاور است، به یکی از گروه های درمانی روان درمان گر مشهوری به نام جولیوس وارد می شود که خود به دلیل رویاروی ناگهانی با سرطان_مرگ خود_ به مرور دوباره زندگی و کارش نشسته است . فیلیپ آرزو دارد با به کار گیری اندیشه های شوپنهاور ، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این کار نیازمند سرپرستی جولیوس است . ولی جولیوس می خواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ بقبولاند که این ارتباط انسانیست که به زندگی معنی می بخشد.
«از پشت کتاب»
عمیقأ از تموم شدن ناراحتم . وقتی داشتم به اخر هاش نزدیک میشدم و از اینکه داره تموم میشه ناراحت بودم به این پاراگراف رسیدم که نویسنده گفته بود پایان های مرئی و مشهود ما رو به توقف وا می دارند. مثل یه کتاب جذاب که وقتی به آخرش نزدیک میشیم از سرعت خوندنمون کم میکنیم تا هر بندش رو به آهستگی مزه مزه کنیم و عصاره ی هر کلمه و عبارت رو بمکیم. و این اتفاق توی همین کتاب برام افتاد . یک کتاب فلسفی و روانشناسی بود و برای کسایی که به فلسفه و روانشناسی علاقه دارند کتاب خیلی خوبیه .اولین اثری که از یالوم خوندم دروغ گویی روی مبل بود . توی هر دو کتاب نویسنده به یک تکنیک تکان دهنده اشاره کرده بود . سنگ قبر که من توی پست دروغ گویی روی مبل توضیحش دادم .👈 لطفا کوتاهه(بخونیدش:-)
تصمیم دارم اثرات دیگه ی یالوم یعنی مامان و معنی زنذگی، وقتی نیچه گریست و هنر درمان رو هم در آینده تهیه کنم و بخونم .
میتونم بگم همه ی حدس هایی که واسه پایان کتاب زده بودم اشتباه از آب در اومد و این منو خوشحال کرد:))
من داستان و فیلم های غیر قابل پیش بینی رو دوست دارم .
اینام اظهارات من حین خوندن کتاب:))
نویسنده تو یه قسمت از کتاب از شوپنهاور نقل میکنه که میگه شادی نسبی از سه منبع سرچشمه می گیره ؛ آنچه هستیم ، آنچه داریم و آنچه در چشم مردم جلوه میکنیم .
اون تاکیید داره که باید روی مورد اول یعنی اونچه هستیم تمرکز کنیم و روی اون سرمایه گذاری کنیم . چون آنچه داریم و آنچه در چشم مردم جلوه میکنیم فانی و غیر قابل کنترله. به نظر من وقتی روی آنچه که هستیم کار میکنیم میتونیم اون دوتا رو هم کنترل کنیم .
قابل تأمله .
این کتاب قسمت های قشنگ و قابل تامل زیاد داشت . واسه همین تصمیم دارم هر چند وقت یک بار در قالب یک پست بذارم و روش بحث کنیم . اما علی الحساب اینا رو داشته باشین :)
1.نتیجه ی افتادن در روزمرگی ، از دست دادن رهایی و گرفتار شدن مثل یک گوسفنده .
2.اگر چشم اندازمان را درست انتخاب کنیم ، توجهمان را معطوف کنیم و دانشمان را وسعت ببخشیم ، هر روز را با شگفتی و حیرتی ابدی نسبت به روزمرگی هایش آغاز میکنیم .
3.درست زندگی کن و به یاد داشته باش که نیکی از تو به دیگران جاری خواهد شد حتی اگر خود از آن نیکی آگاه نباشی .
4.رنج های عظیم موجب می شوند رنج های کوچک تر دیگر احساس نشوند و بر عکس در نبود رنج های عظیم حتی کوچک ترین دردسر ها و مزاحمت ها مایه ی عذاب اند.
5.زیستن در نا امیدی به دلیل فانی بودن زندگی یا به این دلیل که زندگی هدف یا مقصود درونی والاتری ندارد، ناسپاسی نابخردانه ای است.
😉
گویند «دیوانه چون ماه بنگرد دیوانه تر شود »
ماه ها گذشت و ماهم ندیدم و دیوانه تر شدم...
اینا کتاب هایی که قراره تابستون بخونم هست .
منتظر بودم یه مناسبتی بشه و سی بوک تخفیف بزنه اما دیدم اگر یکم دیگه منتظر بمونم قیمت کتاب ها دوبرابر تخفیفش روش کشیده میشه:|
مامانم میدونه یکی از قشنگ ترین حالت های زندگیم وقتی هست که کتاب هام می رسن . اون موقع همون لحظه تا چند ساعت انقدر مهربون و خوش اخلاق میشم که تو خونه همه کف میکنن :))
سه تاش خارجی و سه تاش ایرانی .
نون والقلم جلال ال احمد رو سوم دبیرستان گرفتم و هر کاری کردم نتونستم بخونم! هم موضوعش طنزِ سنگینی بود هم قلمش .
ببینم امسال میتونم بخونمش یا نه :)
اروین د یالوم میگه :«گاهی بهتر است بعضی چیز ها را ذخیره کنیم و در زمانی مساعد در آینده به آن ها بازگردیم»😉
چنین گفت زرتشت رو عشقی گرفتم ! یعنی یه حسی بهم میگه کتاب قشنگیه :) زرتشت و نیچه:)
جنگجوی عشق رو هوپ فول عزیزم پیشنهاد داده و موضوعش رو دوست دارم . جلد و صحافی اش رو هم دوست دارم
جز از کل که دیگه انقدر ازش گفتم که :)) نمیدونم کی شروع کنم بخونمش اما شاید اواسط شهریور
بیوتن که ادامه ی ارمیاست :) و آریانای عزیزم پیشنهادش داده به همراه داستان سیستان که سفرنامه است . فردا درمان شو پنهاور رو که به خاطر امتحانای سه نقطه نتونستم تموم کنم تموم میکنم و بعدش با بیوتن شروع میکنم تابستون رو :)
دو جلد سلام بر ابراهیم که جناب دچار پیشنهاد دادن و ماه رمضون تهیه اش کردم و جلد اول رو تا حدودی خوندم و مجموعه خاطرات شهید ابراهیم هادی هست و میتونم بگم خوندنشون غبطه آوره :) بعضی خاطراتشون خیلی بانمک بود :)
از برنامه های دیگه ی تابستونم تماشای فیلم هست .
میتونم اینا رو نام ببرم
۱_"Something the Lord Made" یا "مقصد"
۲_ wonder
۳_
۴_خیلی دور خیلی نزدیک
۵_درخشش ابدی یک ذهن پاک
۶_سندرم و یک قرن
۷_چیزی که خدا خلق کرده
۸_
۹_بیداری ها
امروز که روز اخر سال اول بود میایم از اول شروع میکنیم و از همون موقع ثبت نام . که آقاهه موقع گرفتن کپی شناسنامه ام لبخند زد و گفت خوش اومدی به شهرمون و من لبخند زدم و گفتم ساکن همینشهرم . از اون آخر ثبت نام که بهم یه بروشور از جاهای دیدنی شهر دانشجویی! دادن و تازه سوغاتی هم بهم دادن ولی خب من بازم مال همین شهر بودم اما روشو بالا نیاوردم:)) از آشنا شدنم با دختری مشهدی به اسم اسما که وقتی فهمیدم همکلاسی هستیم خوشحال شدم
از روز اول دانشگاه و ساعت شیش و نیم رفتن !!:)) کله ی سحر روز دوازدهم مهر !
شروع اولین کلاسم توی دوازدهم مهر با درس جنین شناسی! و پرسش استاد از درس به اون عجیب غریبی توی همون روز و از قضا پرسیدن آخرین سوال از من و بلد نبودنم ! (البته هیچکی هم بلد نبود:|) و آشنای با سارا که مسببش همین سوال بود! شاید
که کلاس که تموم شد یه دختر ریز نقش و با نمک که بعداً فهمیدم ساراست اسمش بهم گفت تو فلانی هستی؟ گفتم آره و خوشحال شد و گفت خوشحالم که تنها نیستم
من و سارا باهم فرق داشتیم هم از نظر پوشش هم از نظر اخلاق! سارا خیلی اجتماعی تر از من بود . من حتی خجالت میکشیدم با همکلاسی های دخترم راحت حرف بزنم و ازشون سوال بپرسم . اما سارا همون روز اول با همه اشون دوست شده بودو شماره ی نصفشون رو گرفته بود ! اما من تا چند ماه اول فقط یه شماره از سارا داشتم و یکی از منصوره .
از چند روز بعدش که یه پسر سیبیلو چهار شونه اومد و گفت خانوما آقایون ! از این به بعد من رییسم شیرفهم شد؟
که بعد من و سارا اسمش رو گذاشتیم چنگیز !
از اینکه روز بعدش چنگیز تو تلگرام یه گروه زد و به دخترا گفت هر کی شماره ی هر کی رو داره بیاردش تو گروه
که من رو سارا آورد و من منصوره رو !
و من نمیدونستم که منصوره اسمش رو تو تلگرام ابراهیم ثبت کرده! و وقتی آوردمش تو گروه شروع کرد بد و بیراه بگه که اینجا کجاست منو آوردی و بعدش از گروه لفت داد و رفت ! که خیلی ناراحت شدم
و بعد روز بعد موقع حاضر غایب کردن استاد بچه ها فهمیدن ابراهیم همون منصوره بوده:))
و اما من که اسمم تو تلگرام بود استرپتومایسز! و تا یه هفته بچه ها دنبال این می گشتند که ببینن استرپتومایسز کیه! که ابراهیم مشهور مذکور رو آورد تو گروه!
از دعوای بچه ها تو گروه و منهدم شدن گروه تلگرامی و کانال زدن چنگیز !
و بعد دوباره گروه ساخت و گفت دعوا نمک کلاسه ولی با هم دوست باشید-_-
از جزوه های اشتباهی که گرفتم
از اینکه ترم اول از خیلی از همکلاسی هام خوشم نمیومد اما آخرای ترم اسمشون رو تو دفترم نوشتم و جلوی اسمشون ویژگی های مثبت هر کدوم رو نوشتم و گفتم ببین ؟ باید خوشحال باشی که دوستات هر کدوم این ویژگی های خوب رو دارن و میتونی ازشون یاد بگیری
از آشنایی با زینب و فاطمه که ترم چهار بودن و من خوشحال از اینکه با ترم بالایی ها دوست شدم:)
از ترکی حرف زدن با فاطمه که ترک بود :)) و ساغول و حالون یاخچیدی گفتن هام وقتی میدیمش
از عضو شدن تو انجمن کتاب خونی دانشگاه و خوندن کتاب دروغ گویی روی مبل پا به پا شون
از میانترم آناتومی که اولین تجربه ی امتحان دانشگاه بود و از روانشناسی و رشیدی که بعد از اون افتضاح که به بار آورد دیگه نوکش چیده شد و از لاکش بیرون نیومده تا الان
از ابروخفنی که خیلی خفن بود و لکوتی که ترم اول ازدواج کرد
از استاد ادبیات که از من و سارا در مورد شهرمون سوالای اختصاصی میپرسید و تو هر جلسه میگفت شما مال همین شهرین مگه نه ؟
از پرسیدن سوال برداشت انگور شهر در چه تاریخی انجام میشه و ضایع شدن من ! از اینکه یه جمله از کتاب رو گیر داده بود که من حتما به زبون محلی بخونمش و من هم خجالت میکشیدم جلوی پسرا هم درست و حسابی بلد نبودم تلفظ هاش رو
از اینکه یکی از پسرای کلاس وقتی سلام کرد من و سارا جوابش رو ندادیم و بعدش عذاب وجدان گرفتیم
و از سلام هایی که هنوز که هنوزه مثل چیز سرمون رو میندازم پایین و رد و میشیم و رومون نمیشه بگیم !
از دکتر مهندس که واسه اولین بار که باهاش حرف زدم و دیدم تنها تو کلاس نشسته و گفتم آقای دکتر مهندس کلاس نداریم امروز و گفت خودم میدونم! و من حسابی ضایع شدم و خجالت کشیدم
و دومین حرف زدنی که این دفعه خودش ازم پرسید کلاس داریم و من گفتم بله داریم و اخرین حرف زدنمون بود !
از فرجه های زیاد و طولانی از حد که من و سارا با وجود اینکه کسی نبود از سر اجبار میومدیم و کلاس تشکیل میدادیم ! و آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد و اومده و نیومده یه نمره گرفتن!
از دعوای چنگیز و ابرو خفن سر نمایندگی و از رای من که نوشته بودم هیچ کدام !
از کلاس های تغذیه که استادش با تکیه کلام های اعصاب خورد کنش میرفت رو اعصابمون و تا چند هفته پیش سوژه ی بچه ها بود
از ترم دوم که بچه ها سر میان ترم دادن و ندادن دعوا میکردن و همه با خرخون کلاس که یواشکی رفته بود آموزش و به رییس آموزش گفته بود ما امتحان میخوایم یالاااا چپ افتاده بودن و مسخرش میکردن
از قرار هایی که با صمیمی ترین دوست دبیرستانم " زهرا "که اصفهان قبول شده بود تو دانشگاه میذاشتم و از آشنایی با نگار توی کتابخونه که کنکوری بود
از ذوق واسه رفتن به مراکز بهداشت روستا و شهر واسه درس آداب و بعدش خوردن تو ذوقمون که وایستادیم و گوش کردیم فقط!
از ذوق واسه روپوش سفید و سلفی بچه ها ! و کلاس های آزمایشگاه فیزیولوژی که باعث میشد دوشنبه ی بچه ها با استوری های خون و الکتروکاردیوگرام و دستگاه اسپیرومتر و فشارسنج پر بشه
از خوشحال شدنم واسه نمره ی چهارده و دوازده واسه بعضی درسام و جو گیر شدن واسه برداشتن ترم تابستونی و تموم کردن زودتر علوم پایه
از اینکه اوایل ترم اول به ترم دومی هامون پز میدادیم و میگفتیم ما شیوه ی نوین هستیم و شیش و نیم ساله! و با شما که هفت ساله این همزمان فارغ التحصیل میشم
از خوردن تو ذوقمون که آموزش واسه جلوگیری از این تداخل تصمیم گرفت نوین هفت ساله بشیم و گفت خودتون رو بکشید هم علوم پایه براتون دو نیم ساله !
از ناراحت شدنمون سر این موضوع و شورش کردن بچه ها به آموزش
از اومدن بچه های تکمیل ظرفیت و پیدا کردن دوستای جدید
و آشنایی من با دختر کرد ترکی که اسمش صدف بود و الان یکی از بهترین دوستامه
از قهر کردن آخر ترم استاد اپیدمیولوژی و جزوه ندادن بهمون
و از سخت گیری های استاد زبان و مشقای زبانی که استرس اینکه حالا کی رو صدا میزنه حلش کنه و صلوات فرستادنامون!
و ثبت نام توی کلاس زبانی که منهدم شد و مثل همیشه تا آخر ادامه اش ندادم
از سالن تشریحی که تا الان نرفتیم ! که وقتی چنگیز گفت فردا روپوش بیارید که میریم سر جنازه همه خوشحال شدن!
ولی استاد به جاش بردمون سالن مولاژ! و گفت فعلا نیازی نیست جنازه ببینید !
و از کلاس های خواب آور اندیشه ی اسلامی دو که استادش فکر میکرد با نمکه :))
و از ساعت هایی که به سرعت باد گذشت و سپری شد
و آخرین امتحان های سال اول و امتحان سخت روانشناسی که یادگاری از ترم قبل بود و از هنوز نزدن نمره ی روانشناسی و لنگ در هوا موندنش تا به الان!
و پایان امتحانات با اژدهای ترسناکش! که فیزیولوژی بود و امروز دادیم ! و ندونستیم خوشحال باشیم که بالاخره امتحانا شرش کنده شد و تموم شد یا ناراحت باشیم از ده صفحه سوال فیزیو که بچه های دارومون بیست نفرشون افتادن و ترم بالایی هامون هم حتی !
و بالا خره خوب و بد ، شیرین و تلخ
سلام تابستونِ عزیزم سلام ✋
به من گفت خودت را از وابستگی به داشته هایت رها کن
ولی من هنوز هم فکر میکنم که انسان به نداشته هایش وابسته تر است !
+ این پست رو هجدهم تیر نود و چهار توی وبلاگم منتشر کرده بودم . داشتم ارشیوم رو میخوندم و این کامنت که از یکی از دوستای خوب وبلاگیم دریافت کرده بودم (سابع)توجه ام رو جلب کرد . 👇
«داشته و نداشته، مثل قسمت پر و خالی یه لیوان می مونه! اکتفا کردن به یک قسمت آن، نگاه ناقصی به ما میده. هر دوش لازمه. نگاه به گذشته، به آدم درس میده، یه چیزی شبیه به تاریخ زندگی آدم می مونه. موفقیت ها، شکست ها و دلایلشون. نگاه به جلو، آینده ی انسان رو تو خودش پنهان کرده و بالقوه میتونه هم بدبخت کنه ادم رو و هم خوشبخت.
زهرا خانم! خوبه که می ترسید. واقعا خوشحالم! نه به این خاطر که اضطراب و واهمه میگیری و من لدت می برم...نه! به این خاطر خوشحالم که تو رو یه دختر عاقل می شناسم و ترس رو برای تو یه محرکی می دونم که هشیاریت رو بالا می بره، حواستو بیشتر جمع میکنی و همه ی اینا باعث میشه تا هدف از دستت در نره. ولی موقعی که فرایند وابستگی به داشته ها و نداشته ها شروع میشه، یه اتفاقی تو وجود آدم می افته. دارم به این فکر میکنم که آدمی که قانع است و وابستگی شدید به آمال و ارزوهاش نداره، اگه در گذر ایام به آرزوهاش نرسید، به ناکامی دچار نمیشه و بالطبع افسردگی هم به احتمال زیاد نمی گیره. اون شخص احتمال زیاد، از نرسیدن به آرزوش، درس میگیره و 2 تا سیاست در پیش میگیره. یا راه رسیدن به آرزوش رو اصلاح میکنه و یا اینکه یه بازنگری تو آرزوش میکنه. اون به آرزوش به عنوان یه تیکه از هویتش نگاه نمی کنه که اگر نداشت، احساس کنه که بخشی از هویتش ناقصه... اون در اصل به تعالی خودش فکر میکنه و از راهها و ابزارهایی استفاده میکنه که به تعالی برسه. ولی موقعی که من وابسته ی یک آرزو میشم، یعنی همه ی انرژی ام رو متمرکز کردم تا اونو به دست بیارم، این خودش بالطبع باعث میشه من به سایر آرزوهای و آرمان های دیگه کمتر توجه کنم. خوب اگه به این آرزو نرسیدم، احساس ناکامی به من دست میده، افسردگی میگیرم، انرژی ام رو برای بازسازی از دست میدم و خلاصه میشم همون صفری که شما تو آخرین پستتون بهش اشاره کردین! با این تفاوت که شما مسبب صفر شدنتون هستید و نه دیگران یا لااقل دیگران سهم کمتری دارند تو این ماجرا. یه چیز دیگه هم که دارم بهش فکر میکنم اینه که وابستگی، آدمو می بره تو نقطه ی ضعف و باعث میشه که آدم روی احساساتش و روی اون آرزو کنترلی نداشته باشه و اگه احیانا لازم شد تا یه بازنگری نسبت به آرزوش داشته باشه، به علت وابستگی این کار رو نمی کنه.»
یه خدا قوت میگم به همه ی کنکوری هایی که امروز راحت شدن و فعلا از هفت دولت آزاد شدن:دی و یه خدا قوت هم به کنکوری های تجربی
از ته دلم از خدا میخوام که به اونچه که صلاحتونه و میخواید برسید ان شاءالله 💓💓
من هنوز تا یکشنبه امتحان دارم خوشبحالتون:دی
بعد از کنکور تابستون خوبی داشته باشید و به وعده هایی که موقع درس خوندن به خودتون میداد عمل کنید، مثل من نباشید من روزهای بعد از کنکور تا لنگ ظهر خواب بودم بعدش هم همش تو سایت کانون کامنتای بچه ها در مورد کنکور رو میخوندم و تخمین رتبه میزدم یعنی روزی نبود که درصد هام رو وارد نکنم و تخمین رتبه نزنم کل تابستونم به این شکل تباه شد 🤦 کلا آدم خود آزاری بودم 😌 بماند که چقدر موقع درس خوندن برا تابستون برنامه ریزی میکردم . برنامه های تابستونم کاملتر از برنامه های درسیم بود:))
اضافه شد:|
آقا فهمیدم معنی اون واژه چی میشه با تشکر از همه آگاه کنندگان 🤦
+ بعد از چند ساعت اضافه شد : من نمیخواستم کامنتا این پست رو ببندم اومدم از حالت بدون تایید درش بیارم بسته شده-_- خلاصه که ببخشید . با تشکر از تیکی
😅
امروز بچه غول رو کشتم .
انقدر امروز برام روز خوبی بوده که دلم میخواد نگهش دارم دلم میخواد بهم بگن یه آرزو کن و بگم بذارید زمان رو نگه دارم و بذارید هزار بار این صحنه رو پلی کنم و زنده تماشاش کنم .
از خدا یه چیزی خواستم بهم نداد . بعد گفتم خدایا باشه کوچیک ترش رو آرزو میکنم حداقل اون باشه؟ امروز در اوج ناباوری خدا یکی از دعا های چند ماه پیشم رو برآورده کرد . بعد من نشستم همه ی ناله ها و غرغرهایی که بعد از اون دعا تو دفترچه ام نوشته بودم رو مرور کردم . گفتم دیدی چقدر به خدا غر زدی ؟ چقدر گفتی خدایا چرا اینطور نشد؟ چرا اینطور شد ؟ چقدر گریه کردی ؟ چقدر زار زدی؟ هی گفتی من بدشانسم؟ هی گفتی من بدبختم؟ هی گفتی اینو دوست ندارم ؟ هی گفتی من این سرنوشت رو نمیخوام ... ولی تو گفتی سرنوشت رو باهم میسازیم .. تو گفتی نا امید نشو... تو گفتی من سرنوشت قومی رو تغییر نمیدم مگر اینکه خودشون تغییر بدن .... تو حیرت فرو رفتم ... من از خودم خجالت میکشم ... ممنون که هستی خدای مهربونم .....
آیا می دانستید اسفناج منبع خوبی از نظر کلسیم می باشد اما به دلیل وجود اگزالیک اسید در آن فقط پنج درصد از کلسیمش جذب می شود؟
آیا می دانستید اسفناج سرشار از آهن می باشد اما باز هم به دلیل وجود اگزالیک اسید در آن فقط مقدار کمی از آهنش جذب می شود؟
آیا می دانستید مصرف همزمان کلسیم و آهن سبب مهار جذب آهن می شود ؟
# عجب چیزیه این اسفناج یه تنه همه اصول تغذیه رو زیر سوال برد:|
# اسفناج نباشیم
#نه به اصول تغذیه _نه به این همه تناقص _ نه به سی صفحه ی مانده ی نخوانده_ نه به امتحان صد سوالی :|
#چند صفحه ی دیگر از جزوه ی تغذیه اش را خط خطی میکند :|
#نههههه
#اگزالیک اسید وجودمون رو تنظیم کنیم
امروز بیوشیمی دادم
فکر کنم تنها امتحان تاریخ دانشگاهم که انقدر خوب میشم بیوشیمی باشه
با اینکه نمیدونم دلیل خوب شدنم خوب خوندن من بوده یا آسون بودن سوالا😌 اما میتونم بهش لقب پهلوون پنبه ی ترم دوم رو بدم بس که کج و زشت می نمود و وعده ی افتادن می داد .
و اما دو تا امتحان مونده . یکیشون بچه غوله . در واقع غولی بوده برا خودش اما چون نصفش رو میان ترم دادیم میشه بچه غول . هر چند که میان ترم رو هم طلایی کردم . اصول تغذیه 🤦خب حالا که دارم جزوه رو ورق میزنم میبینم حتی میان ترم هم نتونسته از حجم جزوه کم کنه :-`(
اما آخرین امتحان غول که چه عرض کنم اژدهاس . ۱_فیزیو خون ۲_گردش خون ۳_قلب و ۴_تنفس . در همین راستا دیشب خواب دیدم چهارتا دایناسور نر پنج تا مارمولک چاق رو خوردن :))