افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

«صائب تبریزی»

غم ز محنت خانه ی من شاد می آید برون....

يكشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۰۵ ب.ظ

جزوه ی بیوشیمی رو به رویم باز است . رسیده ام به کارکرد های منگنز.  برای آنزیم هایی که در ساختارشان این عنصر به کار رفته رمز میگذارم .« آرژیناز پیر شد از بس که سوپر گلوکوزیل با عصاره ی منگنز خورد.» با خودم گفتم  آدم ها هم پیر می شوند از بس که سر چیزهای الکی غم و غصه و حرص می خورند . از بس که یادشان می رود  بار ها با صحنه های دلخراش تر از چیزی که تصورش را می‌کردند رو به رو شدند اما در نهایت تمام شد بهتر از چیزی که فکرش را می کردند . آدم ها هم پیر می شوند از بس که برای هزاران اتفاق نیفتاده ، فلسفه بافی میکنند و غصه میخورند ، حتی اگر هجده ساله باشند و  مثل آرژیناز پر از ناز و نیاز  . 

دیروز قبل  از امتحان ایمنولوژی با دوستانم نشسته بودیم و روضه ی علوم تشریح گرفته بودیم . امتحان علوم تشریح چهارشنبه ساعت ده برگزار می شود . سه کتاب ، سه بخش ، سه نمره و یک امتحان عملی بافت هم برای اینکه نور علی نور شود کافیست . اما امروز تمام نگرانی هایم جایش را به خوشحالی داده بود . مرور ها و خلاصه نویسی های  دوران فرجه را به یاد آوردم و از قدرت زمان دوباره به شگفت آمدم . از اینکه  یادآوری محدودیت زمان و گذرا بودنش  چقدر به میتواند به آدم پویایی بدهد . قرار است فردا بعد از امتحان بیوشیمی مفید ترین و پرتلاش ترین ساعات این ترمم را بسازم و این خوشحالم میکند  . حالا منیزیم را تمام کرده ام و رسیده ام به مولیبدن. به خودم می گویم :« اگر بچه ی خوبی باشی و تا قبل از ساعت هشت درست را بخوانی  امشب با هم قسمت دوم the good doctor را میبینیم و فصل بیست و  دوم کتاب جین ایر را هم می‌خوانیم . » لبخند زدم . کسی می‌گفت سخت است که به تو لبخند بزنند و تو جوابشان را ندهی .  لبخندِ خودم به خودم را دوست دارم ....

پ.ن؛

همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش

تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم...

#سعدی

  • ۹۷/۱۰/۲۳
  • همدم ماه