افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

«صائب تبریزی»

اول مهرِ امسال

يكشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۷، ۰۵:۲۹ ب.ظ

اول مهر امسال درست بود غریبی دوازده مهر سال پیش رو نداشت ولی من همچنان غریب و تنها روی یکی از صندلی های سیمانی رنگ  زده ی چیده شده ،دور میز گردِ از همان جنس ، زیر راهروی الاچیقی بزرگی که دانشکده ی ما رو به دانشکده ی دارو و پیرا وصل می کرد  تنها نشسته بودم و این بار اما منتظر سارا . 

تا وقت رسیدن سارا  چندین رهگذر با چهره های جدید و دبیرستانی که گواه ترم اولی بودنشون بود از زیر آلاچیق با خوشحالی عبور کردند و من یاد پارسال خودم افتادم با این تفاوت که مثل آن دسته  بچه های  دبستانی  که دیگر از وسط مهر از مدرسه بدشان می آید  با گریه نامرئی و بغض سوار ماشین شده بودم . برای هزارمین بار گفتم چه زود گذشت 

به حول قوه ی از هر چه بدت بیاید سرت می آید  اولین درس این ترم با زبان اختصاصی یک شروع شد -_- ولی چه بسا چیز های حال بهم زنی که باید فرا گرفته شود ، این ترم انقلاب عظیمی در خودم برای بهتر خوندن و بهتر یاد گرفتن به وجود آوردم . دو ترم قبل خودم را سپرده بودم دست جریان و اصلا حال درس خوندن نداشتم حالا امیدوارم این انقلاب راستکی باشد و این شوق یادگیری با گذشت یک هفته از آب و تاب نیفتد 

امروز یه کلاس بیشتر نداشتیم .  بعد از اینکه کلاس تموم شد سارا یک جعبه ی قرمز رنگ کوچک دست ساز را به طرفم دراز کرد . ذوق زده شدم . درست است که زیاد اهل دستبند انداختن و این چیز ها نیستم اما از اینکه سارا به یادم بوده  چنان خر شاد شدم که خر آنقدر شاد نمی شود :))  

یه کلمه ای هم افتاده سر زبونم که باید ترکش کنم چون بعد از به زبان آوردنش تمام حس های بد و تمام عذاب وجدان های الکی عالم می‌ریزه روی سرم ، امروز  یکم هم طنزِ خودشیفتگی به خودم گرفته بودم . مثلا بعد از کلاس امروز  زنگ زدم به مهلا و فاطمه خ و گفتم خیلی دلم تنگ شده براتون و ازشون خواستم که بیان نزدیک درِ دانشگاه _روی همو نیمکت که هر کس من رو گم کرد می‌تونه اونجا پیدا کنه _  اومدند ،هم دیگه رو بغل کردیم و رو بوسی . هنگام خداحافظی گفتم که امیدوارم توفیق دیدن من رو دوباره پیدا کنین فاطمه خ گفت چقدر شیطون شدی مهلا گفت راست میگه ، گفتم از اثرات دوستی با ساراست و بعد هر سه خندیدیم و در حالی که دست هم را برای دیداری دیگر فشردیم از هم جدا شدیم . 

رسیدم خونه . مامانم  سوالی رو که  بعد از ظهر  دوازده مهر پارسال پرسیده بود تکرار می کند ،   مدرسه خوب بود ؟ در یخچال رو باز میکنم و میگم آره مامان خیلی  خوب بود ‌:)) 

  • ۹۷/۰۷/۰۱
  • همدم ماه