چشم هایش
سال های اول دبیرستان معلم ادبیات بسیار جدی و در عین حال با نمکی داشتیم . از دور که می دی دیمش نظام دار می ایستادیم . سر کلاسش همه از ترس دست به سینه بودیم . همیشه به چشمش دو تا عینک میزد . یک عینک را به چشمش میزد و دیگری بالای سرش بود . وقتی میخواست ته کلاس را نگاه کند و بچه ها را چک کند عینکی که بالای سرش گذاشته بود را با عینکی که به چشمش زده بود عوض میکرد . یعنی هم دور بین بود هم نزدیک بین .
حالا دارم به این فکر میکنم که چقدر خوب میشد ما هم برای دیدن چیز های دور عینکمان را عوض کنیم . شاید بهتر ببینیم و بهتر تصمیم بگیریم و قضاوت کنیم .
گاهی در دل یک فهمیم ولی نمی فهمیم . باید عینکمان را عوض کنیم.
امروز بعد از پنج سال دوباره دیدمش . دوباره نظام دار و دست به سینه ایستادم . خیلی دوستش داشتم . با خودم گفتم عینکش دیگر دوتا نیست . انگار از نگاهم ذهنم را خواند . گفت یادش بخیر روزگاری هشت چشم بودم. خودش گفت هشت چشم . گفتم که بانمک بود .ولی من حساب کردم دوتا چشم خودش داشت ، چهارتا هم شیشه ی عینکش . بنابراین باید بگوییم شش چشم . ولی خب او خودش گفت هشت چشم . من میدانم آن دو چشم دیگر، چشم دلش بود . گفت داده ام عینکم را دو شیشه ای بسازند تا دیگر برای دیدن ته کلاس مجبور نباشم عینکم را تعویض کنم ...
- ۹۷/۰۱/۲۴