افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

«صائب تبریزی»

روز اول

دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۶ ب.ظ

امروز روز اول دانشگاه بود

صبح دلم نمیخواست برم چون باید با پدرم ساعت شیش و نیم میرفتم چون ک دیگه کسی نبود منو ببره و من احساس دختر بچه ای رو داشتم که میخواد بره پیش دبستانی و دلش میخواد مامانشم باهاش بیاد :|

توی راه فقط با خودم حرف میزدم و میگفتم ای کاش میرفتم رشته ی انسانی ان وقت ادبیات میخواندم و نویسنده و شاعر میشدم   تا اخر عمر برای خودم عاشقی میکردم   تو دلم بسیار ناراحت بودم و دوست نداشتم برم دانشگاه چون خجالتی ام و بی عرضه متاسفانه . چهره ام انقدر غم گین بود که به راحتی میشد غم دلم را از توی چشم هایم خواند:

تو ماشین بابام باهام حرف میزد ولی من فقط گوش میدادم  و  و در پایان مسیر سکوت مطلق و سردی حاکم بود

وقتی رسیدیم خداحافظی کردم و رفتم توی حیاط دانشگاه نشستم و به دوستم پیام دادم که من تنهام و احساس غریبی میکنم اگه میشه زود بیا تا باهم باشیم.

مدتی باهم بودیم و توی این زمان یه دوست دیگه هم پیدا کردیم که بسیار اهل معاشرت و اجتماعی بود و البته به منهم توصیه کرد که دست از خجالت و منزوی بودن بردارم . چندتا دوست دیگ هم پیدا کردم ولی خب رشته هاشون با من فرق میکرد دیگه کم کم حس غربتم ریخت و برای تهیه کارت سلف با دوستام اقدام کردیم و دو ساعت تمام همه جا رو گشتم و هی از این ور به اون ور برای دوتا مهر و امضا پاس شدیم و عاقبت کارت سلف رو گرفتیم و بعدش ساعت یازده شد و تازه کلاس ما داشت شروع میشد از دوستام خداحافظی کردم و وارد کلاس شدم حدود شش نفر دختر نشسته بودن منم رفتم ردیف دوم نوشستم و بعد کم کم دختر ها اومدن و پسرا همه باهم هجوم اوردن داخل اصلا بهشون نمیخورد ترم اولی باشن 

تو بچه ها فقط من ضایع بودم با اون ابروهای بهم پیوسته و پر و صورتم بدون حتی یک ضد آفتاب و به سان یک هلو کرک دار :)) خب دیگه همینجوری خودمو دوست دارم چون نازترم به قول دوستم لطافت دخترونه اما هیچ وقت اعتماد به نفس نداشتم

ده دقیقه بعد اینکه کلاس پر شد یک آقای کت و شلواری وارد شد و فهمیدیدم استاد جنین شناسی هستن .

یکم در مورد رشتمون و سختی هاش توضیح داد و بعدش شروع کرد درس بده

اصلا خوشم نیومد از بس که پراکنده و بی حال حرف میزد برقا هم خاموش بود و کلاس نیمه تاریک و من هم یک گوشه بودم و خوب اسلاید های استاد رو نمیدیدم و صداش رو هم نمی شنیدم اما همون چیزای که میشنیدم رو مینوشتم ولی البته غلط پولوت با اون اسم های عجق و وجق و گنده منده که میگفت یه فاتحه تو دلم میخوندم :))

بعد از اینکه کلاس تموم شد استاد محترم شروع کرد به سوال پرسیدن از درسی که داد  سوالایی که بقیه میپرسید رو  یه خورده بلد بودم همونجا بیخیال و بی حال البته نشسته بودم که یهو گفت شما فامیلت چیه ؟ بار اول که گفتم بس که بیحال بودم نشنید و و دوباره تکرار کردم و از من هم سوال پرسید منم گفتم بلد نیستم خداییش این همه سوالی که از  بقیه میپرسید رو بلد بودم ولی از خودمو نه اخه خیلی سخت بود و بچه ها گفتن که تو صحبتاتون اصلا همچین چیزی نگفتید کلا من از هر چی میترسم به سرم میاد  

بعدش کلاس تموم شد و یه دختر همشری که از روی فامیلم منو شناخت اومد و خوش رو معرفی کرد و گفت میتونیم دوستای خوبی باشیم و خیلی خوشحال شدم که یه همشهری پیدا کردم و تنها نیستم باهم رفتیم کتابخونه و کتابی که استاد معرفی کردو تهیه کردیم .

بر خلاف صبح الان حس خوبی دارم خداروشکر .

+تو همانی که همه عمر مرا غم بودی   هر زمان خواستمت از بغلم کم بودی    (آریا صالحی )

#دانشگاه

  • ۹۶/۰۷/۱۰
  • همدم ماه