افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

در روزنِ دلم نظری کن چو آفتاب ، تا آسمان نگوید که آن ماه بی وفاست....

افکار معلق

یارب از عرفان مرا پیمانه‌ای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده

«صائب تبریزی»

رفتم به باغ صبح دمی تا چنم گلی :))

دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۸ ب.ظ

دیروز ساعت پنج صبح پدرم با فریاد بلند شو بلند شو عزیزم بلندم کرد و تا وقتی از منزل خارج نشد نذاشت بخوابم و یه بار لباس میداد بهم که اتو کنم یه بار میگفت بیا اینکارو کن خلاصه تا از منزل خارج شد رفتم سر جام و کم خوابی دیشبم رو جبران کردم ساعت هشت بلند شدم و صبحانه درست نمودم و خونه رو تر و تمیز کردم وظرف ها رو شستم خب خدارو شکر تا همین جا فهمیدید چقدر کدبانو هستم :)) و بعدش هم رفتم حاضر شدم و به عمه جان زنگ زدم تا بیاد و باهم بریم دانشگاه برای ثبت نام عمه ساعت نه و نیم اومد و ما ده دقیقه به ده رسیدیم دانشگاه و من تو مسیر هی با خودم فکر میکردم که الان اولین نفری که اومده منم و خیلی راحت ثبت نام میکنم و بر میگردم وارد دانشگاه که شدم با دیدن سیل جمعیت که بعضا هم چمدون به دست بودن و بعضی ها هم داشتن چای میل مینمودن یک سوت بلبلی داخل دلم زدم و فهمیدم تا ظهر اینجا الافم .

به ورودی دانشکده که رسیدم خودم وایستادم دم در و عمه رو فرستادم تا ببینیم چکار باید بکنیم برا ثبت نام و همینجوری که ایستاده بودم یه دختر خانم که بعدا فهمیدم اسمش اسما هست بهم تعارف کرد تا روی صندلی بشینم ولی من ننشستم و در کنارش ایستادم و ازش پرسیدم از کدوم شهره و رشته اش رو هم پرسیدم و یه دوست مشهدی هم پیدا کردم دختر خانم روبه رویی ام هم تبریزی بود داشتم از خوشحالی میمردم که از تبریز هم ایجا داریم :دی

خب دیگه قسمت نشد که باهاشون زیاد حرف بزنم چون عمه اومد و دستم رو کشید و گفت بریم پرسیدم چی شد گفت که نوبت ما نفر 104 هستو تا اون موقع میریم خونه و برمیگردیم و منم حواسم نبود بدون خداحافظی با دوستم رفتم و ساعت دوازده و نیم که برگشتم دیگه نتونستم پیداش کنم .

برای ثبت نام فقط خودم باید وارد سالن میشدم و به همراهم اجازه ندادن بیاد تو و من یکم استرس گرفتم و دست و پامو گم کردم و این دست پاچکی باعث شد توی چندتا فرمی که بهم دادن من به جای تاریخ تولد تاریخ ثبت نامم رو بنویسم و دیگه اخرای کار که یه اقا پسر بوشهری با لهجه ی بانمکش و شیرینش  به خانم مسئول میگفت خانم مو چندتا فرم به جای شماره شناسنامه ام صفر نوشتم و خیلی بانمک دستش رو به پیشونیش میزد و خانم مسئول هم خنده اش گرفت و براش توضیح داد که به جای شماره شناسنامه اش باید همون کد ملی اش رو بنویسه  به خودم اومدم فهمیدم بعله خودم چیکار کردم:|

در اخرین فرم هایی که داشتم پر میکردم  یادم اومد که به جای مذهب نوشتم اسلام و به جای دین نوشتم شیعه و وقتی داشتم برای چندمین بار همین اشتباه رو میکردم مسئول فرم بهم گفت خانم ، مذهبتون میشه شیعه نه اسلام و خجالت کشیدم گفتم الان فکر میکنه چقد خنگه فرق این دوتارو نمیدونه ولی به رو خودم نیاوردم و خطش زدم و درستش کردم :دی

با وجود اینکه نذاشتن کسی همراه من بیاد داخل سالن بعضی از دانشجوها با مامان باباشون اومده بودن مثلا یه اقا پسری وقتی که باید پرونده ها رو تحویل مسئول باجه میدادیم پشت سر من ایستاده بود و مادر و پدرشم همراهش بودن و من شنیدم که داشتن بهش میگفتن چرا نمیری جلو برو جلو و نمخواد صف رو رعایت کنی و اون اقا پسر به مادرشون گفتن که نوبت من هست اما مادرش اقا پسرش رو فرستاد جلوی من ولی این اقا خیلی با ادب بود و با وجود این به من گفت که شما اول پرونده تون رو تحویل بدید و میدونست نوبت منه و نمیخواست بی نظمی کنه منم ازش تو دلم تشکر کردم به خاطر ادبش و پرونده ام رو تحویل دادم . و همینجوری هی از  این میز و باجه به اون میز رفتیم و هی فرم پرکردم یعنی دوساعت تمام هی فرم پر میکردم و هی مهر و امضا و اثر انگشت .

در اخر هم دو تا خانم چادری و مهربون که برای حجاب تشویق میکردن یه سنجاق زیبا   برای الصاق به چادر یا مقنعه  بهم دادن و بعد از این همه فرم پر کردن رفتم از سالن بیرون و پس از تشکر از عمه ی مهربونم به خاطر همراهیش راهی خونه شدم و فردا برای انتخاب واحد دوباره میرم به دانشگاهمون .


#خاطرات دانشگاه


  • ۹۶/۰۷/۰۳
  • همدم ماه

نظرات  (۴)

  • آقای سر به هوا(o_0)
  • اون خانوما کار واقعا تحصین برنگیزی انجام دادن
    کار فرهنگی عالمی داره

    روز ثبت نام منکه کسی نبود!
    یعنی به معنای واقعی کلمه زود رفتم
    حتی مسئول ثبت نام رفته بود چایی بیسکویت میخورد!!!

    پاسخ:
    آره خیلی خوب خوش اخلاق و مهربون هم بودن و خوش برخورد و این خیلی مهمه در یک کار فرهنگی :)

    خب پس شما خیلی زود رفتید من در این مواقع همیشه اخر کار میرسم :))
    چه عالی :) همیشه همینطوری خوش باشید :))

    پاسخ:
    ممنون شما هم :)
    ثبت نام :)))
    خیلی خوب بود چه خاطراتی زنده شد :دی
    حیف ثبت نام ارشد اینترنتیه نمیشه دو تا سوتی بدیم دو تا ببینیم بخندیم!
    تنها فایده ای ک این فرما داره اینه ک کل اطلاعات شخصی و کد مد هاتو حفظ می کنی :))
    ایشالا روزای طلایی تو راهه ;)

    الان بهتری؟؟
    میگما زهرا شما لرید ؟ :)) آخه معمولا لرها خون می بینن اینجوری می شن :دی بعدشم خانم دکتر خون نمیگیره اون پرستار و دانشجوهان :)))) از خون بترسی پس کلی راه داری :دی 
    پاسخ:
    :))
    آره دقیقا فایده اش همینه :)

    آره خداروشکر بهترم
    نه من لر نیستم ولی تو دوران دبیرستان هرکاری میکردم مشاورم بهم میگفت تو لری ؟
    آره این از خون ترسیدن من به دوران کودکیتم ربط داره چون سرم خورد به تاب و ناگهان سرم درحجم وسیعی از خون غوطه ور شد از اون روز به بعد از خون ترسیدم :))
    با وجود اینکه از خون و امپول میترسم در راهی قدم گذاشتم که با این چیزا سر و کار داره خخخ

    سلام :) تا باشه از این خاطرات قشنگ :) منم دلم خواست :دی


    پاسخ:
    سلام :)
    ان شالله نوبت شماهم میشه :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">